امروز صبح وقت داشتم. یه راست رفتم دفتر ریاست. ولی منشی گفت کسی با من تماس نگرفته. با منت یه برگه بهم داد که حالا بروپذیرش بگو یه دکتر ویزیتت کنه. بهش گفتم من اینجا نیومدم تا هر دکتری ویزیتم کنه. میشینم تا رئیس بیمارستان آقای کاف زنگ بزنه... نشستم... شنیدم مردی که کنار میز منشی واستاده یواشکی بهش گفت من ف رو میشناسم دوست و همکلاسی پسر کاف بوده بعد باز پچ پچ کردن... با جایی تماس گرفت. بعد یه خدماتی اومد. بهش یه برگه داد و گفت ایشون رو هرجا لازمه همراهی کن... کلی عذرخواهی کرد. تقریبا حتی تا وقتی وارد راهرو شده بودم داشت عذرخواهی میکرد که نشناخته و حواسش نبوده...
رفتیم برای نوار قلب و بعد رفتیم اتاق دکتر. بهش گفت ایشون از دفتر ریاست اومدن برای دکتر ی. اولین نفر صداشون کنید. اولین نفر رفتم تو. حرف زدم... نوارهای قدیم و جدید رو دید و تند تند شروع کرد به نوشتن... و بعد سرشو بلند کرد گفت فردا میایی بستری میشی... یه شب زودتر محض اطمینان. پس فردا عمل میشی و یه روز بعد هم میری خونه... گفت همه چی سادهاس... نه جای زخمت میمونه نه عمل خطرناکیه... یه درصد امکان بلاک قلبی (گمونم تو مایههای بلاک همین پلاس خومونه) داره که ناچار میشیم نمیدونم چیکارش کنیم و من سعی میکنم اون یه درصد اتفاق نیافته... اگر پس فردا نشه دیگه من به این زودیها نیستم... طبیعتن هرچی گفت گفتم چشم. بعد رفتم جایی که برگهها رو پر کنم... مقدمات بستری شدن و اطلاعات لازم و ....
مثل بچهها دوست داشتم یکی بغلم کنه... یکی بهم بگه نترس... دستمو بگیره... میدونستم چیزی نیست... میدونستم همه چی روبراهه... اما ترسیده بودم... شاید چون بهم گفته بودن سرش خیلی شلوغه و زودتر از یکی دوهفته بهت وقت عمل نمیده و همه چی یههویی شده بود...
از بیمارستان اومدم بیرون... با یک حس عظیم خلا... دوست داشتم یکی بهم بگه بیا بریم کافه... بیا بریم یهکمی حرف بزنیم... یه رب بعد جلوی در خونه بودم و هنوز فکر میکردم معجزه میشه... من تنها نیستم... من تنها نیستم... اما اومدم خونه... سکوت... واستادم پشت پنجره... یه وانتی داشت پشت بلندگو داد میزد: آهن آلات و ضایعات خریداریم... منم داشتم همراهش هقهق گریه میکردم... بلندبلند... انگار کن تو بلندگو...
۷ نظر:
بمیرم
اگه نظر تائیدی باشه می تونم شمارمو بهت بدم.مدتهاست خاموش می خونمت.اما انگار باید روشن شم.
چی شدی عزیز دل؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از خودت خبر بده...فکر کن من باهات بودم بغلت کردم با هم رفتیم یک قهوه هم خوردیم. من به فکرت خواهم بود حتما
آره تنهایی
البته تو دنیای واقعی!
مطمئن باش حداقل تو دنیای مجازی هیچ وقت تنها نیستی... شرط میبندم.
زودی خوب میشی و میای همین جا بغلت میکنیم ...
تنها نیستی
کلی دوست داری که همیشه به یادتن و دوست دارن و به فکرتن
بعد از مدتها امشب تونستم کل مطالبی رو که توی این چند وقت نوشتی بخونم. همشون رو دوست داشتم. الان خوبی نفس جان؟
ارسال یک نظر