یه روزی یه چیزی نوشتم راجع به عشقِ عجیب و غریبِ مامانا به بچههاشون... یادمه یه سریال پلیسی خوب و جذاب بود... یه جایی پلیس زن گیر قاتل افتاد... وقتی نجاتش دادن و همکارش رفت ازش پرسید خوبی؟ خیلی ترسیدی؟ گفت... گفت: آره ترسیدم... خیلی ترسیدم... اما نه برای خودم... اون لحظه فقط فکر میکردم بعد از من جاشوا (پسر کوچولوش) چی میشه؟.......................
حالا من خوبم... شاید سالهای سال هم زنده و سلامت باشم... اما از وقتی مادر شدم... مرگ برام یه تصویر دیگه پیدا کرده... مرگ دیگه یه موجود سیاه و ترسناک نیست... دردش دردِ یه دنیای ناشناخته نیست... دردِ یه بچه اس... بچهای که از خودت بیشتر دوسش داری.... بچهای که بهت نیاز داره... بچهای که خیال میکنی هیچکس بهتر از تو نمیشناسدش... و یاد مرگ... فکر مرگ... فقط بهت یادآوری میکنه که بعد از من این بچه چی میشه؟ کی قدِ من دوستش داره؟
روزی هزار بار هم که دعواش کنی... فکر این که یکی جز تو سرش داد بزنه دیوونه ات میکنه... کی قدِ تو صبوری میکنه باهاش....
از سر شب دارم میبوسمش و هی باهاش حرف میزنم... راجع به خوراکیهایی که دوست داره به مامان گفتم... به پدرش زنگ زدم... برای اولین بار بعد از جدایی مون ده پونزده دقیقه با هم حرف زدیم... که حواست باشه... تو این سه روز بیا... ببرش بیرون... مراقبش باش...
حالا... فقط به تو فکر میکنم بچه...
هی! نفسِ مامان... همیشه خوب باش... دست کم تو خوب باش...