مادرش عادت داشت هرچند وقت یکبار خانوادهاش را دعوت کند. خانوادهی پدرش جز برای مراسم خاص نمیآمدند. ولی به هر حال فرقی نمیکرد. مهمان هرکسی که بود ما باید میرفتیم کمک. همسر برادرش همیشه میگفت دوست داشتم عروس بعدی پررو باشد... یکجوری که انتقام من را هم بگیرد، اما تو از من هم بیچارهتری... اگر ظهر مهمان داشت باید شب قبل میرفتیم. صبح زود بیدارمان میکردند. با سر و صدای رادیو و تلوزیون و غرولندهای پشت در... میرفتیم تند تند چایی چیزی به عنوان صبحانه میخوردیم و شروع میشد... بشور... پاک کن... خرد کن... سرخ کن... از هشت و نه صبح دیگر سرپا بودیم تا هروقت مهمانها بودند... که گاهی به شام و شب هم میرسید. آن وسطها، وقتِ غذا خوردن، گاهی مینشستیم. گاهی هم ایستاده توی آشپزخانه غذا میخوردیم... دوست نداشت وقتی مهمان داشت ما چیزی بخوریم، استراحت کنیم یا بشینیم به صحبت قاطی بقیه... مدام بلندمان میکرد: چای بریزید دوباره... زیردستیها پر شده خالی کنید... میوه بگیرید... غذا که میخوردیم باید ساعتها برای شستن و خشک کردن ظرفها و چیدنشان توی کابینت وقت میگذاشتیم. بعضیها را هنوز توی کارتن نگه میداشت اصرار داشت که بگذاریم سرجایشان... با وجود تمکن مالی و درآمد ماهانه و ملک و املاک و فیس و افادهی آنچنانی، وقتی کسی نبود، ظرف استیل استفاده میکردیم. بشقاب... پیاله... همه چیز استیل بود. برای همین باید بعد از رفتن مهمانها ظروفِ چینیِ از مد افتادهی لبپر شده را مثل گنج برمیگرداندیم سرجایشان... اوایل بعد از هر مهمانی تا صبح از پادرد نمیخوابیدم و نمیدانستم چرا... پاهایم را توی بغلم جمع میکردم... دراز میکردم... هرکاری که میکردم دردش سرجایاش بود و خوب نمیشد... به خودم میگفتم لابد پوکی استخوان زودرس گرفتهام... چند ماهی گذشت تا فهمیدم این دردها همیشه بعد از مهمانیهایش میآیند حساب کتاب که کردم فهمیدم دلیلش این است که در بهترین حالت هفت - هشت ساعتی سرپا هستم... یکشب که از درد نمیتوانستم بخوابم برای پدر نفسک تعریف کردم... اولین بارم بود... هیچوقت راجع به هیچچیزی حرف نمیزدیم خصوصن اینجور چیزها که عصبانیاش میکرد... خونسرد گفت: خب مسکن بخور! دلم میخواست بگوید میفهمم... به خاطر من تحمل کن... میفهمم... سخت است... اصلن همان میفهمم هم کافی بود... اما نمیفهمید...
بعد از اینهمه سال یادم رفته بود... تا همین دیشب... مهمانی بودم... حوالی 4 رفتم برای کمک... برق رفته بود و همه چیز یکی دوساعتی روی هوا بود و از برنامه عقب افتادیم... بعدتر که کارها تمام شد، به حرکات موزون و شیطنت گذشت... حتی یادم نمیآید یک دقیقه نشسته باشم... حوالی دو شب بود که آخرین مهمان رفت و من از خستگی، شب همانجا خوابیدم. خوابم نمیبرد. نه به خاطرِتاثیر نوشیدنی... یا آن تخت خوابِ خوشگلِ غریبه... یا بالشهای نرم ولی ناآشنا... پاهایم درد میکرد... از درد جمعشان میکردم... خم و راستشان میکردم... فایدهای نداشت... درد امانم را بریده بود... و ناگهان گذشته، در نور قرمزِ اتاق، جلوی چشمانم جان گرفت... همهی آن شبهای صبح نشدنی... آن دردها، تحقیرها، توهین ها و دلشکستگیها...
بعد... در آن سکوت... در تمام آن لحظاتِ دردناک و عذابآور یادم افتاد که حالا من چقدر خوشبختم... حالا من چقدر... چقدر...