میگویند روزی مردکلاهبرداری که میخواست پول مردم را به جیب بزند اعلام کرد هرکس یک سکهی نقره در جعبهی جادویی من بیاندازد صبح روز بعد صاحب یک سکهی طلا خواهد شد. تنها شرطش این است که به قورباغه نباید فکر کند. همه سکههایشان را به مرد دادند و خب... هیچکس نتوانست آن شب به قورباغه فکر نکند! صبح روز بعد مرد با اطمینان گفت که همهی سکهها از دست رفتهاند. میگویند محدودیت آدمها را حریص میکند. خواسته و ناخواسته... یک چیزی پس ذهنت تو را به سمتِ همان چیزی که نهی شده میکشاند. اصلن چرا داستان تعریف کنیم؟ من خودم نمونه و مثال درستی از این ماجرا هستم. چند سال پیش وقتی به خاطر گاستریت دکتر گفت که نباید نوشابه بخورم، منکه آن روزها علاقهی خاصی به نوشابه نداشتم ناگهان عاشق و شیفتهی نوشابه شدم! به شدت هوسش میکردم. انگار همهی غذاها بدون نوشابه بیمزه شده بودند... حالا دکتر قلبم گفته کافئین نخور... فلفل نخور... من عاشق قهوه و چای پررنگ شدهام. ظرف فلفل را میآورم سر سفره و هر قاشق غذا را پر از فلفل میکنم... امشب وقتی داشتم توی پیالهی ماست هم فلفل میریختم، یکهو فکر کردم چرا این روزها یک اشتباه را مدام تکرار میکنم؟
چون یکی هست که میگوید اشتباه کردی... هرجا که کسی بالای سرم باشد و هی تکرار کند که عوض شو... اینکار را نکن... من حتمن دارم "یهکله" میروم جلو... حتی اگر روبرویم دیوار باشد... به خاطر خدا نه، به خاطر خودتان گیر ندهید... اصرار نکنید که درستم کنید... بگذارید بدون فشار، خودم تصمیم بگیرم که درست بروم... خرِ لجباز درونم را بیدار نکنید! خواب باشد بهتر است ها! از ما گفتن!
پ.ن: یه بارم یکی بود ازم پرسید: احساس خطر میکنی؟
خبر نداشت آدمای زخم خورده بیافتن رو دندهی لج تا نابود شدنِ خودشونم میرن... احساس خطر که فقط احتیاط میاره و بزدلی...