به گمونم، همون وقتی که من خوابآلود داشتم سعی میکردم حاضر شم و برم امتحان بدم، تو توی فرودگاه امام بودی... تو نبودی وقتی من به همه زنگ زدم که قبول شدم... تو لابد لابلای ابرا، خاموش بودی... تو نبودی وقتی من کلافه از چند ساعت انتظار و علافی داشتم فکر میکردم واقعن امتحان بدم یا نه... نبودی که غرغرهای منو بشنوی و بگی یه کم دیگه تحمل کن! یه چیزی این وسط درست نیست... من به یه نمایشگاه دکوراسیون تو یه کشور دیگه و اینکه تو سوغاتی چی برام میاری، فکر نمیکنم... به اصرارت واسه اینکه روز آخر رو بریم بیرون و وقت بگذرونیم، فکر نمیکنم... به اینکه با همهی مشغلهی روزِ آخر، تا کتابفروشی مورد علاقهام میایی و برای دوستداشتنیهای من وقت میذاری فکر نمیکنم... من به این فکر میکنم که... یه چیزی این وسط درست نیست... تو باید بودی... باید اولین نفری میبودی که به من تبریک میگفتی... ولی نبودی...
۲ نظر:
میدونی منم یه آدمی داشتم چند سال تو زندگیم که همیشه وقت هایی که باید میبود نبود ، وقت هایی که بیشتر از همیشه نیاز داشتم که باشه نبود ! و حتی وقت هایی که بود باز هم انگار نبود . منم کاری کردم که برای همیشه نباشه حتی وقتی که میخواست باشه !
تو باید بودی.....اینو خیلی وقت ها توی دلم بهش میگم ولی به نظرت فایده ای هم داره؟؟؟؟
ارسال یک نظر