۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

جهالتِ بِدردبُخور!

گاهی درست وقتی اتفاق می‌افتد که خیالت هم نیست. بی‌هوا... توی یک کوچه‌ی باریک... که یک‌جایی آن وسط‌هایش یک رستوران معروف دارد... یک مرد میان‌سال بساط فروش کتاب پهن کرده و تو ذوق زده یکی از کتاب‌های موردعلاقه‌ات را پیدا می‌کنی... 
پولش را که می‌دهد به ذوق من و بالا و پایین پریدنم می‌خندد و می‌گوید:
_ خب به منم یاد بده نویسنده‌ها رو بشناسم... کتابای خوب معرفی کن بخونم... که دست کم تو هم‌چین وقتی بفهمم واسه چی این‌قدر خوشحالی...
_ که چی بشه؟! کتاب به چه درد می‌خوره... ولی باید برم تو وبلاگم بنویسم که اینو خریدم...
_ آها! وبلاگ رو هم یادم ندادی بلاخره... چی هست؟
_ یه چیزی تو مایه‌های فیس‌بوکه... مثلا دیدی آدما تو فیس‌بوک استاتوس می‌زنن که هوا سرده... گشنمه... ناراحتم... تو وبلاگ یه جوری خاصی اینا رو کِــش میدن... مثلا می‌نویسن هوا بس ناجوان‌مردانه سرد است... چیزی برای خوردن نیست... یا روز غریبانه‌ای بر من طلوع کرد...
بلند بلند می‌خندد. از آن خنده‌های مردانه‌ی دوست داشتنی...
_ خب پس وبلاگ تو رو باید خوند...
_ اصلن تا حالا شده من بیام به تو بگم بیا به من راجع به پرده و پارچه و مبلمان و دکوراسیون توضیح بده؟
_ خب این شغلِ منه... ولی اینا تفریح توئه...
تفریحِ من است؟! ساکتم... فکرم مشغول شده و جواب ندارم... به رستوران رسیده‌ایم... راحت می‌شود بحث را عوض کرد... جواب تفریح را پیدا نکرده‌ام... اما هزاربار وسوسه می‌شوم بگویم که تمام جذابیتش به ندانستن‌اش است... اما تهش، این را هم نگه می‌دارم برای خودم...