لپتاپ را گذاشته بودم روی اُپن آشپزخانه... لیوان نوشیدنی را کنار دستم... تند تند برایش مینوشتم. از آقای "ضاد" نوشتم. و هرچیز دیگری که در سه-چهار روز اخیر اتفاق افتاده بود... حتی برایش نوشتم که دلم برای تو تنگ شده است و در چند روز گذشته چقدر دلم تو را خواسته است... نمیدانم چند ساعت شد... حواسم به گذر زمان نبود... فقط یادم هست که تهش برایم نوشت: "خب جمع بندی کنیم... خیلی محکم، به اون پدسسگ میگی نه! باقی شون هم برن به درک! سایرن رو هم فراموش کن!" یادم نیست جمع بندی دیگری هم داشتیم یا نه... یادم هست که نوشتم باز مرز شوخی و جدیات را گم کردم...
بعدتر را یادم نیست... بعد ازساعت دو را یادم هست که روی مبل نشسته بودم... تلوزیون روشن بود... مثل این سریالهای تلوزیونی داشت یک بوق ممتد میداد و من نمیدانستم چرا روشن است... این کانال را کی تماشا میکرده... گشنهام بود ولی ته کاری که توانستم بکنم خاموش کردن تلوزیون و چراغ ها بود و رساندن خودم به تخت...
صبح متوجه شدم چه عکس خوشگلی انتخاب کردهام. خوشحال شدم که عقلم رسیده بود و کامنتاش را بسته بودم... هرچند کمی دیر...
پ.ن: حالا باز تو همان تکه سنگِ بیعاطفهای... نه دلم تنگ است... نه وسوسهی خواستنت آنهمه پررنگ... همه چیز به خیر گذشته است...