۱۳۹۱ خرداد ۱۳, شنبه

همین‌جوری

*شمال هستیم. پیش مامان و بابا. روزها ساکت و راکد می‌گذره... مشکل لپ‌تاپم به طرز عجیبی حل نشده و نمی‌تونم از اینترنت کافه‌ی شهرک استفاده کنم. ولی خوبم. یه چیزی تو مایه‌های همه چی آرومه...

*از قرار معلوم یکی از اقوام وبلاگ منو کشف! کرده و خیلی پی‌گیر و خوشحال!! مدام سر می‌زنه... قبلا به خاطر اقوام! وبلاگ‌هایی رو بسته‌ام... نمی‌دونم چه اصراریه آدم‌هایی که بیرون از این‌جا سالی یک‌بار هم نمی‌بینی‌شان و هیچ حس نزدیکی و دوستی ندارید با هم ادای دوستی در بیارن و از اطلاعاتی که این‌جا می‌دی سو استفاده کنن... به درک... فعلا قصد ندارم این‌جا رو هم ببندم! شاید وقتی دیگر...

*تکراریه اما... نفس‌گیرانه‌های من (مثل پست بعدی) واقعی نیستن... گفته بودم... اگه کسی اصرار داره که فکر کنه اتفاق می‌افتن... خب... شایدم اتفاق می‌افتن!!

۲ نظر:

مهناز گفت...

ایول: "به درک". نمیدونم غلیظ نوشته بودی یا من غلیظ خوندمش!!!

سید مجیب گفت...

ضد چشممو
پست بالایی چشممو زد
کلماتش به هم نمی یومدن