۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

موهایم

به موهایم برس می‌کشم... آخرین بار که کوتاهشان کرده‌ام، های‌لایت‌های دو سال گذشته از موهایم بریده شده‌اند و دیگر هرچه هست موهای خودم است که بیش‌تر دوستش دارم...
موهایم را دوست دارم نه به خاطر رنگ ساده‌ی قهوه‌ای‌شان... موهایم را دوست دارم نه به خاطر جنس و جعد و فِرشان... دوستشان دارم چون برایم خاطره‌های خوب می‌سازند:
*جلوی در ایستاده‌ای... دست‌هایت را باز می‌کنی که برای خداحافظی بغلم کنی... فشارت می‌دهم و می‌خندم... نمی‌خواهم بدانی که دوست ندارم بروی... تو هم نمی‌گویی که دلتنگم می‌شوی... در یک لحظه‌ی کوتاه... دست می‌بری و همان‌طور که در بغلت هستم و چشمانم فقط بلوزت را می‌بیند... دسته‌ای از موهایم را... درست انتهایی ترین قسمتشان را... آرام به لب‌هایت می‌بری و می‌بوسی... از تو جدا می‌شوم... من به روی خودم نمی‌آورم... تو هم فکر می‌کنی یواشکی کاری کرده‌ای و من نفهمیده‌ام... اما منم و یک لذت بی انتها. یک خاطره...
*آشپزی می‌کنم... از پشت سر می‌آیی... مثلا در قابلمه سرک می‌کشی... می‌دانی وقتی کار می‌کنم دوست ندارم به من دست بزنی و شوخی کنی... مکث می‌کنی... صورتت را آرام در موهای من فرو می‌کنی... و بی سر و صدا، نفس عمیـــــــــــــــق... من به روی خودم نمی‌آورم... تو هم چیزی نمی‌گویی... فکر می‌کنی نفهمیده‌ام... می‌روی سراغ کارت... اما منم و یک لذت بی انتها. یک خاطره...
حالا تو نیستی...
و من موهایم را دوست دارم...