۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

تمام شد...

آدم ها مسئول خودشان و احساس‌شان هستند! زندگی که دارند همانی است که خودشان خواسته‌اند... نمی‌شود منکر این شد که یک جاهایی هست که واقعا کاری از دست ما برنمی‌آید... اما باقیش را می‌توانیم انتخاب کنیم... همین من! هشت سال تمام جوری زندگی کردم که خودم خواسته بودم... مردی را دوست داشتم... و فکر می‌کردم درستش همین است... که آدم این‌جوری زندگی کند... آن اتفاق آخر و نتیجه ی تهش را هم مدیون خانواده‌ام و اطرافیانم هستم که فهمیدند و من ماندم توی رودربایستی که برنگردم به آن همه خفت و خواری... وگرنه من هشت سال زندگی سگی را انتخاب کرده بودم! خودم خواسته بودم چون از تغییر می‌ترسیدم... از تنهایی می‌ترسیدم... از حرف مردم می‌ترسیدم... از "بعدش" می‌ترسیدم...
حالا شده حکایت من و تو... می‌گویی عاشق من شده‌ای... در حالی که مرا ندیده‌ای... برداشت تو از من ناقص است... حاضر نیستی این‌را بپذیری که من این‌جا با من بیرون توفیر دارد... اسمش را می‌گذاری دورویی! من اسمش را می‌گذارم تفاوت شخصیت های مجازی و واقعی! وبلاگت را می‌بندی... به دنیا پشت می‌کنی و می‌گویی اگر دلت خواست مرا در دنیای واقعی پیدا کن... شاید اگر 4-5 سال پیش بود... عداب وجدان رهایم نمی‌کرد... اما حالا می‌دانم مسئولیت من تا کجاست...
من تو را پیدا نمی‌کنم... چون نمی‌خواهم مسئول احساس تو باشم... تو ندیده و نشناخته عاشق می‌شوی... من تو را ببینم هم (و حتی بیش‌تر) بعید می‌دانم عاشق شوم... چون مدتهاست اعتقادم را به عشق از دست داده‌ام... آن‌هم عشق در یک نگاه!
چیزی را که خیلی خوب شروع شده بود خراب کرده‌ای...  (آن اولین ایمیل دوست داشتنی را یادت هست؟) و من کاری نمی‌توانم بکنم... این تویی که انتخاب کرده‌ای...
من تو را پیدا نمی‌کنم چون تو خودت را عمدن گم کرده‌ای...

پ.ن: گاهی فکر می‌کنم سن‌تان را اشتباه گفته‌اید به من... شاید شما از من ده سال کوچکترید ... نَه ده سال بزرگتر!