۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

آقای شغال!

*مودلیانی را می‌دهد. نه فکر کنی که چون ندیده‌ام... یا چون خیلی تعریفش را شنیده‌ام نشستم پایش و تکان نخوردم...نه! بیش‌ترش مال این است که اندی گارسیا دارد. اندی گارسیا هم یعنی تو... به خودم می‌گویم... این سفرِ کاریِ اجباریِ چند هفته‌ای به چند ماه کشیده و انگار حواست نیست...
*رفته‌ایم دیدن نمایش "مرغ هپل" شغال مرغ را دزدیده و بُرده... تهش که می‌رسیم به خانه‌ی شغال... من تو را دیده‌ام. دلتنگ شده‌ام و چشم از شغال برنمی‌دارم مبادا خیالت پاره شود...
نمایش تمام شده... شغال گریم صورتش را پاک کرده و ایستاده توی راهرو... من در سالن نشسته‌ام... نگاهش می‌کنم و تو را می‌بینم... آقای شغال هم مردد شده است انگار... این پا و آن پا می‌کند... دلم می‌خواهد یک‌راست بروم و تعریف کنم برایش که: "شغال جان... هیچ می‌دانی تو شبیه مردی هستی که... راستی آقای شغال می‌شود بلند بخندی؟ شبیه خودش؟" اما فکر می‌کنم اگر آقای شغال مثل تو نخندد خاطره‌ی آن شب را هم خراب کرده‌ام... این است که فقط نگاهش می‌کنم... آن‌قدر که در را می‌بندند... و آقای شغال آن‌طرف و من این ‌طرف می‌مانم...