۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

نقش صد خاطره از روزای دور، عابر این کوچه‌ی خیالی‌یه...

"دلت برام تنگ نشده بود؟ چند وقته همدیگه رو ندیدیم؟!"
این‌ ها را می‌گویی و دستت را می‌گذاری زیر چانه ات، چشمانت را ریز می‌کنی و به من نگاه می‌کنی: "ده روز؟ دو هفته؟!" می‌خندم: نه تنگ نشده بود! جوری می‌گویم که نه آن‌قدر جدی باشد که باورت بشود نه آن‌قدر شوخی که دوباره بپرسی... اما خودم می‌دانم که دل‌تنگت بوده‌ام.
حواسم هست که چکار می‌کنم. هیچ‌کس دلش برای آدم نمی‌سوزد. خودم باید به فکر خودم باشم... وقتی پست های وبلاگش را بلعیدی... وقتی گاه و بی‌گاه کامنت‌هایش را چک کردی... وقتی به آدم‌های نزدیکش حسادت کردی... وقتی فردای روزی که هم را دیده‌اید، دل‌تنگش شدی... زنگ خطر به صدا در آمده است. دو راه بیشتر نداری... یا تا تهش بروی و مقدمات بیچارگی‌های بعدی را با دست خودت فراهم کنی... قهرها آشتی‌ها، نگرانی‌ها، دل شکستگی‌ها... یا عقب بکشی... جایش را با آدم‌های دیگر پر کنی و به دلت فرصت دل‌تنگ شدن ندهی...
من دومی را انتخاب می‌کنم... چای کیسه ای را هی توی لیوان بالا و پایین می‌کنم... "یکی" گفته بود این کار را نکن. این‌جوری چای دم نمی‌کشد فقط رنگش در می‌آید... ولی من این بازی را دوست دارم... رقص رنگ چای وسط آب جوش... این‌طوری می‌توانم برای جواب دادن به سوال‌ها کمی وقت جور کنم... و هی یاد آن "یکی" بیافتم و تهش بی‌ربطی پیدا کنم، راجع به کافه مثلا... برایت تعریف کنم... تو بخندی و یادت برود که من دلتنگت بوده‌ام یا نه...