از آنهمه سال دور، جز یکی دو عکس، تصویری از جوانیهایش نیست. اما در همانها هم پیداست که خوشگل بوده... موهای مشکی بلند که تا کمرش میرسید و چشمهای درشت. خالهام از مادرم خیلی بزرگتر بود. آنقدر که مادرم با بچههایش همسن و سالند. لابد تا پیش از آن روزِ کذایی خوشبخت هم بودهاست. چهار تا بچه داشت، دو دختر، دو پسر. به قول قدیمیها جنسش هم جور بود. آن روزِ شوم، ختنهسوران پسرش بود. آن موقعها رسم بود، خانوادههایی که دستشان به دهانشان میرسید برای این مناسبتها جشنی داشتند و خوانندهای و رقاصی و... . از همان شبِ جشن، شوهرش با رقاصه میریزند روی هم. خاله به آب و آتش میزند که مرد به خانه بازگردد نمیشود که نمیشود. درمانده یک راه را انتخاب میکند، طلاق نمیگیرد که حرفی پشتش نباشد. مینشیند به بزرگ کردنِ بچهها. کمی که بزرگ میشوند، پسرها را میفرستد دنبال کار و دخترها را مجبور میکند درس بخوانند. سخت میگذرد اما تهش رو سفید بیرون میآید. آن طرف، مرد با رقاصه ازدواج میکند. اما رفته رفته آنقدر بیچاره میشود که سالها بعد پسرها از روی ترحم برایش پول میفرستادند.
چند سال پیش همان اوایل جداییام یک روز که از کشمکش خسته بودم توی یک جمعی گفتم ته تهش هیچوقت جدا نمیشوم. من که قصد ازدواج ندارم. مگر خاله طفلک همینطوری زندگی نکرد؟ چند روز بعد یکی از پسرخالهها را دیدم. گفت شنیدهام همچین حرفی زدهای! همانجا گفتم الان جلوی خودت هم میگویم اینکار را بکنی خودم با پتک! میزنم توی سرت و خلاص! فکر میکنی مادرم کم کشیده؟ یاد نگرفتی که دورهی این فداکاریها گذشته؟!
آن موقع خالهام پیرزن ریزنقش و ساکتی شده بود که هنوز آلزایمر نتوانسته بود کاری کند که ما را نشناسد. نگاهم که میکرد حس میکردم یک جور خاصی دلش میسوزد. با نگاههای بقیه فرق داشت و یک دیالوگ ثابت داشتیم... چه وقتی میرفتم آنجا چه وقتی زنگ میزدم موقع خداحافظی، مدام تکرار میکرد: "بچه رو بردار بیا اینجا... تنها نمونیها! زود زود بیا اینجا..." و من عاشق همین یک جملهاش بودم... حتی لحنش هم فرق نمیکرد... من هم با خنده میگفتم: "قربون شما بشممم مننن... چشمممم!" همیشه همین را میگفت و من همیشه در صدایش زنی را پیدا میکردم که هنوز از خیانت شوهرش غمگین است و دوست دارد من غمگین نباشم...
چند روز قبل از اینکه برای همیشه برود... رفتم دیدنش... نه کسی را میشناخت و نه عکسالعملی داشت... دختر خالهام بالای سرش قرآن میخواند و محبوبترین نوهاش کنارش نشسته بود و بیصدا اشک میریخت و هرکس را که بلند گریه میکرد دعوا میکرد. به من گفت بیا باهاش حرف بزن. میفهمه... من میدونم که میفهمه ... رفتم بالای سرش... با همان لحن شوخ همیشگی صدایش کردم و گفتم من آمدهام... بچه را هم آوردهام... دختر و پسر بزرگش برای یک سفر تفریحی اروپا بودند، گفت انگار چشم به راه آنهاست. باقی روز را همگی نشستیم توی اتاقش به حرف زدن... انگار نشسته و میشنود...
چند روز گذشت تا بچههایش تاریخ بازگشتشان را تغییر دهند و پروازشان اوکی شود و بلاخره به تهران برسند... صبح روز بعد تمام کرد... .
چند سال پیش همان اوایل جداییام یک روز که از کشمکش خسته بودم توی یک جمعی گفتم ته تهش هیچوقت جدا نمیشوم. من که قصد ازدواج ندارم. مگر خاله طفلک همینطوری زندگی نکرد؟ چند روز بعد یکی از پسرخالهها را دیدم. گفت شنیدهام همچین حرفی زدهای! همانجا گفتم الان جلوی خودت هم میگویم اینکار را بکنی خودم با پتک! میزنم توی سرت و خلاص! فکر میکنی مادرم کم کشیده؟ یاد نگرفتی که دورهی این فداکاریها گذشته؟!
آن موقع خالهام پیرزن ریزنقش و ساکتی شده بود که هنوز آلزایمر نتوانسته بود کاری کند که ما را نشناسد. نگاهم که میکرد حس میکردم یک جور خاصی دلش میسوزد. با نگاههای بقیه فرق داشت و یک دیالوگ ثابت داشتیم... چه وقتی میرفتم آنجا چه وقتی زنگ میزدم موقع خداحافظی، مدام تکرار میکرد: "بچه رو بردار بیا اینجا... تنها نمونیها! زود زود بیا اینجا..." و من عاشق همین یک جملهاش بودم... حتی لحنش هم فرق نمیکرد... من هم با خنده میگفتم: "قربون شما بشممم مننن... چشمممم!" همیشه همین را میگفت و من همیشه در صدایش زنی را پیدا میکردم که هنوز از خیانت شوهرش غمگین است و دوست دارد من غمگین نباشم...
چند روز قبل از اینکه برای همیشه برود... رفتم دیدنش... نه کسی را میشناخت و نه عکسالعملی داشت... دختر خالهام بالای سرش قرآن میخواند و محبوبترین نوهاش کنارش نشسته بود و بیصدا اشک میریخت و هرکس را که بلند گریه میکرد دعوا میکرد. به من گفت بیا باهاش حرف بزن. میفهمه... من میدونم که میفهمه ... رفتم بالای سرش... با همان لحن شوخ همیشگی صدایش کردم و گفتم من آمدهام... بچه را هم آوردهام... دختر و پسر بزرگش برای یک سفر تفریحی اروپا بودند، گفت انگار چشم به راه آنهاست. باقی روز را همگی نشستیم توی اتاقش به حرف زدن... انگار نشسته و میشنود...
چند روز گذشت تا بچههایش تاریخ بازگشتشان را تغییر دهند و پروازشان اوکی شود و بلاخره به تهران برسند... صبح روز بعد تمام کرد... .