گمان میکنم قبلن تعریف کرده بودم که ابتدای جدایی، همسر سابق خیلی تهدید میکرد که بچه را میگیرم. ال میکنم و بل میکنم. یکبار برای همیشه تمامش کردم. برایش نوشتم من آنقدر این بچه را دوست دارم که همین الان اگر شب بدون او نتوانم بخوام، اما بگوید میخواهم با پدرم باشم قبول میکنم. دوست دارم خوشحال باشد. بچهی دوساله پیش من خوشحال است. مادر میخواهد. حالا شما بنشینید و صادقانه فکر کنید عشقتان به بچه بیشتر است یا نفرتتان از من. اگر کفهی نفرت سنگینتر است که خب باید تن بدهید به بازی بچه آزاری و تو بکش و من بکش و بچه را اذیت کنید... همان شد. دیگر تهدید نکرد.
اغلب جدایی با خودش کینه و کدورت دارد، خشم و نفرت دارد و این باعث میشود که طرفین به هر چیزی متوسل شوند تا طرف مقابل را بیازارند. وقتی پای بچه در میان باشد قربانی این دعواها بچهها هستند. مادری را میشناسم که بعد از جدایی، بچه را از همسرش پنهان کرد و کار به جایی رسید که باید هر هفته پدر در کلانتری بچه را از سرباز تحویل میگرفت و بیست و چهار ساعت بعد به سرباز تحویل میداد. در حالیکه مادر در هماننزدیکی میایستاد! مادر آنقدر بچه را دوست داشت که حاضر نبود در آرامش... هر جایی غیر از کلانتری... ساده و معمولی دست بچه را در دست پدرش بگذارد...
پدری را میشناسم که کودکی را با هزار مکافات از مادرش گرفت و به مادر خودش داد تا بزرگ کند و فامیلها میگفتند دختربچهی شش ساله، ساعتها با آیینه حرف میزند و برای مادرش گریه میکند! اما پدر، بچه را بیشتر از این حرفها دوست داشت که بگذارد مادرش را ببیند.
یکی از چیزهای که در زندگیام به آن افتخار میکنم این است که تن به این بازی حیوانی ندادم. جدایی قانونیما، سالها طول کشید، چون نمیخواستم بچه اذیت شود. ما حتی یکبار دعوا نکردیم، در دادگاه داد و بیداد نکردیم، اشک بچه را در نیاوردیم و بدون اینکه بخواهم فروتنی به خرج بدهم همهاش به خاطر عشق من به نفسک و گذشتم بود... هربار دوست داشت میتوانست بچه را ببیند و نهار و شام را با ما باشد (الان هم) تا جاییکه نفسک تا تا 4-5 سالگی خیال میکرد پدرش زیاد کار میکند برای همین کمتر میآید به ما سر میزند. هیچوقت پشت سر پدرش حرف نزدم. هنوز هم وقتی پدرش حتی ماهی یکبار سراغش را نمیگیرد میگویم دوستت دارد. سرش شلوغ است. با بچهها که صادق باشید خودشان بهترین قاضی هستند. همانطور که نفسک وقتی یکبار طبق معمول پدرش بدقولی کرد و نیامد با گریه به من گفت: "اصن چرا با این ازدواج کردی که نه تو رو دوست داره نه منو همیشه هم میگه کار دارم!" باور کنید نیازی نیست به بچهها بگویید پدرت یا مادرت تو را دوست ندارد... لازم نیست ذهن پاک و شادشان را خراب کنید... و تا آخر عمر دچار عقده و تحقیرشان کنید که چرا دوست داشتنی نبودم؟
همهمان ادعای دوست داشتنمان میشود ولی وقتی پای عمل برسد هرکدام هیولایی میشویم که میتوانیم جگرگوشههایمان را حتی آزار بدهیم و بدترین خاطرات و عقدههای کودکی را برایشان بسازیم... چون میخواهیم از کسی که ما را آزار داده انتقام بگیریم... اما شما از خودتان انتقام میگیرید... سایهی کینه همیشه زندگیتان را سیاه میکند... نمیدانم کدام شهر بود، ضرب المثلی داشت که میگفت: اگه بخوای یه من دق بکنی سرِ دلِ کسی، قبلش باید صد من دق بکنی به دلِ خودت!
۵ نظر:
خیلی خوب نوشته بودی. عالی بود. بچه بیچاره آن وسط. دستمایه انتقام. و خیلی خوشم آمد از رفتارت با نفسک و پدرش. گاهی اوقات فکر می کنم این هم بدبختی جامعه ماست. امیدوارم خودت و نفسک همیشه شاد باشید و پر از عشق به همدیگر
آفرین ... مطمئن باش هر چقدرم این خوبیاتو کسی نبینه، بعدا خودت پشیمون نمیشی
وقتی روش برخورد شما با این داستان لعنتیه جدایی رو که به خاطر خانومه نفسک چه ها که نکردید مقایسه میکنم با رفتار وحشتناک,مخرب و فرسایشگر پدر و مادرم با من,که کاملن خودخواهانه و البته آگاهانه بود همه ی مطالعاتم بهم میگن که شما آدمه بزرگی هستید.
البته مطمئن باشید که راهه دوری نمیره چون به گفته ی خودتون بچه ها بهترین قاضی هستند.روزی وقتی که بزرگ تر شد و معنی خیانت رو فهمید خیلی بیشتر دوستون خواهد داشت.
من که حالا از هردوشون متنفرم.
احساس و علاقه مادری رو خوب بجا آوردی نفس عزیزم. (نگفتم حق مادری که میدونم احساس از وظیفه و حق و حقوق، گران تره) برات آرزوی سلامتی دارم.
نوشته هایتان واقعا نفس گیر است
ارسال یک نظر