۱۳۹۱ اسفند ۲۴, پنجشنبه

دوستت دارم...


تو چه حالی می‌شوی؟! دقیقن حست چجوری‌هاست؟! وقتی یک نفر خطاب قرارت می‌دهد و می‌گوید "دوستت دارم..."
لابد خوشحال می‌شوی... نرمالش این‌جوری است... من هم می‌شدم لابد!... آن سال‌های دور... مثلن در دوران دبیرستان... یقین، قند ته دلم آب می‌شده...
بعدترهایش را بهتر یادم مانده، آرزو شده بود شنیدنش... آرزوی محال... جای شکرش باقی‌ست که گذشت...
تا مدت‌ها بعدش را در خواب بیداری بوده‌ام... در جدال... در پیدا کردنِ مرز رویا و حقیقت... مرز آن چه نیست و آن چه که هست...
گفتن ندارد... مرزی نیست... یا اگر هست من گیج و گم مانده‌ام! گاهی این وری‌ام... گاهی آن وری...
حالا روی این لبه‌ی تیغ... در هراس از افتادن، وسط همه‌ی چیزهایی که نیست و همه ی چیزهایی که هست... تو برایم می‌نویسی دوستت دارم...
خوشحال نمی‌شوم... گیرم نرمالش این‌جوری نیست... هول برم می‌دارد... هی نگاهش می‌کنم... کلمات همراهش را بالا و پایین می‌کنم...
به خودم می‌گویم الان خم شده‌ام سمت آن چیزهایی که نیست... مثل ترس از ارتفاع می‌ماند... از بچه‌گی داشتم‌اش... شاید هم در زندگی قبلی از جایی سقوط کرده‌ام و افتاده‌ام، (یادم هست یک‌بار جایی خواندم دلیل بعضی اضطراب‌ها به زندگی قبلی برمی‌گردد!) این‌جوری هاست که مضطرب می‌شوم...
فکر می‌کنم شنیدنش، بیش‌تر از آن که خوشی داشته باشد مسئولیت دارد... انگار وقتی یکی عاشقت می‌شود تو مسئولی... تو باید تاوانش را بدهی... که بگویی بله... که بگویی نه... که دلش نشکند... که حالا یکی هست که به خاطر تو...
نه... چیز لذت بخشی درش نیست...
شاید هم ترس این است که مبادا... روزی برسد که ته ته های دلت حس کنی که...
که مبادا... روزی برسد که وسوسه شوی تو هم...
بعد من فکر می‌کنم تو چقدر زیر پایت سفت است؟ تا حالا روی لبه ی تیغ راه رفته‌ای؟! از سقوط ترسیده‌ای؟! وقتی من تا این حد مردد و مضطربم... فکر می‌کنم... چقدر دیروزت و فردایت قرص است که برای من می‌نویسی "دوستت دارم..." 

پ.ن: بیش‌تر از آن چیزی که فکر کنی این روزها سخت گذشته است... برایم ننویس... .