*یه کم سرماخوردهاس بهش
میگم بیا بهت شربت بدم. قاشق رو پر میکنم. میگه: مامان خیلی بیمعرفتی... چرا
لبریزش میکنی؟ این رسمشه؟!
من طبعا شوکهی ادبیات
فرزند هفت سالهام... .
*میگه: مامان بابا جون
طفلکی هیچی تو حمومش نداره! فقط دو تا شامپو و یه سنگ پا داره! اول نمیفهمم
طفلکیش مال کدوم قسمتشه... شب که میرم دوش بگیرم یه نگاه میکنم میبینم چند جور
شامپو،نرم کننده، ژل دوش، ژل مخصوص برای شستشوی صورت، ماسک مو، شامپو بچه، شامپو
بدن بچه، صابون بچه... خب بچه حق داره میگه طفلکی!
۴ نظر:
اگه به مامانش رفته باشه تعجبی نداره که از همین الان تو کار ادبیات باشه
وای من عاشق تایتل هایی هستم که برای پستات می نویسی ! یه جورایی هوشمندانه اس.
از گودر می خونمت همیشه ... خواستم بیام و از این دوست داشتن موها و خاطرات ابدی بگم که ... انگار ثبت موقتیه مطلبت و هنوز آپ نشده! فرقی نداره اما ... مهم ابدیت گمشده ایه لابهلای خاطرات دور و دست نیافتی که ... خدا میدونه چقدر گویاست این چند نقطه!!!
برای بعضی باباها همون سنگ پا هم از سرشون زیاده!!! والااااا!!!! :))))
ارسال یک نظر