من بچهی ترسویی بودم. از قهر و غضب معلمها وحشت داشتم، برخلاف برادرم که شیطان و درسنخوان بود. دو سال بزرگتر بود اما همه نگران درس و مشقاش بودند. احساس ناامنی باعث میشد که من به هر جان کندنی که بود مشقهایم را به موقع مینوشتم و این شد که هیچوقت پدر و مادرم نپرسیدند که مشقهایت را نوشتهای؟ درسهایت را خواندهای؟ سالها بعد موقع دانشگاه رفتنمان که شد بابا برای بقیه تعریف میکرد که ما هیچ وقت نفهمیدیم این بچه کی درس خواند و کی دانشگاه قبول شد... .
بعد من یاد آن شب وحشتناک افتادم... کلاس اول بودم. همیشه تعطیلاتِ عید میرفتیم شمال، خانهی پدربزرگ و مادربزرگم. دهها نوه و نتیجهی شمال ندیده بودیم که تعطیلات توی هم میلولیدیم و با طبعیتی که تهران نداشتیم عشق میکردیم... کسی یادِ مشقِ عید نمیافتاد مگر اینکه پدر و مادرها با کتک و تهدید یادمان میانداختند. طبیعتا توی آن شلوغی من یادم رفت... پدر و مادرم هم. ما روز قبل از شروع شدن مدارس به تهران برگشتیم... مادرم شبکار بود، بلافاصله رفت. پدرم به خاطر خرید زمین، شمال مانده بود و مادربزرگم که پیرزنی فرتوت بود، آمد که شب را پیشمان بماند. خسته از سفر همه بیهوش شدند و من ماندم و مشق های نوشته نشده... . فکر کردم مینویسم و تمام که شد میخوابم... قرار بود از هر درس دو بار بنویسیم تا درس "گ - گوسفند" و چون درس جدید بود باید ده بار هم از روی آن مینوشتیم... نوشتم... نوشتم... یادم هست گاهی سر بلند میکردم و مادربزرگم و بقیه را میدیدم که غرق خواب هستند. دلم لک زده بود برای کمی خواب اما مدام به خودم میگفتم الان تمام میشود و بعد میخوابم... بعد میخوابم... به " گ - گوسفند" که رسیدم انگشت وسطم باد کرده بود از فشار مداد. دست هایم درد میکرد اما دیگر خوابم نمی آمد... تمام نمیشد... به نظرم میرسید که طولانی ترین درس کتاب همین است... وقتی که تمام شد ساعت شش و نیم صبح بود... از همان لحظات اول که هوا روشن شد، میدانستم دیگر شانسی برای خواب ندارم... باقیاش را با بغض نوشتم. مادربزرگم که بیدار شد تا سماور را روشن کند، من لباس هایم را هم پوشیده بودم. هرچه اصرار کرد که صبحانه بخورم قبول نکردم... آنروز آنقدر پشت در مدرسه ماندم تا در راباز کردند و من شدم اولین دانش آموزی که بعد از تعطیلات پا به مدرسه میگذاشت و تا آخر عمر از درس "گ - گوسفند" متنفر بود.
بعد من یاد آن شب وحشتناک افتادم... کلاس اول بودم. همیشه تعطیلاتِ عید میرفتیم شمال، خانهی پدربزرگ و مادربزرگم. دهها نوه و نتیجهی شمال ندیده بودیم که تعطیلات توی هم میلولیدیم و با طبعیتی که تهران نداشتیم عشق میکردیم... کسی یادِ مشقِ عید نمیافتاد مگر اینکه پدر و مادرها با کتک و تهدید یادمان میانداختند. طبیعتا توی آن شلوغی من یادم رفت... پدر و مادرم هم. ما روز قبل از شروع شدن مدارس به تهران برگشتیم... مادرم شبکار بود، بلافاصله رفت. پدرم به خاطر خرید زمین، شمال مانده بود و مادربزرگم که پیرزنی فرتوت بود، آمد که شب را پیشمان بماند. خسته از سفر همه بیهوش شدند و من ماندم و مشق های نوشته نشده... . فکر کردم مینویسم و تمام که شد میخوابم... قرار بود از هر درس دو بار بنویسیم تا درس "گ - گوسفند" و چون درس جدید بود باید ده بار هم از روی آن مینوشتیم... نوشتم... نوشتم... یادم هست گاهی سر بلند میکردم و مادربزرگم و بقیه را میدیدم که غرق خواب هستند. دلم لک زده بود برای کمی خواب اما مدام به خودم میگفتم الان تمام میشود و بعد میخوابم... بعد میخوابم... به " گ - گوسفند" که رسیدم انگشت وسطم باد کرده بود از فشار مداد. دست هایم درد میکرد اما دیگر خوابم نمی آمد... تمام نمیشد... به نظرم میرسید که طولانی ترین درس کتاب همین است... وقتی که تمام شد ساعت شش و نیم صبح بود... از همان لحظات اول که هوا روشن شد، میدانستم دیگر شانسی برای خواب ندارم... باقیاش را با بغض نوشتم. مادربزرگم که بیدار شد تا سماور را روشن کند، من لباس هایم را هم پوشیده بودم. هرچه اصرار کرد که صبحانه بخورم قبول نکردم... آنروز آنقدر پشت در مدرسه ماندم تا در راباز کردند و من شدم اولین دانش آموزی که بعد از تعطیلات پا به مدرسه میگذاشت و تا آخر عمر از درس "گ - گوسفند" متنفر بود.
۱۴ نظر:
من ولی از درس صحرا نورد متنفر بودم چون عید مجبور بودیم 5 دفعه از روش بنویسیم خیلی درس طولانی و مسخره ای بود. میتونم درک کنم چی میگی
انصافا نوشته ات خیلی عالی بود اما یک ایراد فنی میخوام بهش وارد کنم اونم در این قسمت :
اولین دانش آموزی که بعد از تعطیلات پا به مدرسه میگذاشت و تا آخر عمر از درس "گ - گوسفند" متنفر بود.
معمولا وقتی اینطور می نویسن که شخصیت داستان سوم شخص بوده و مرده...
در حالیکه اینجا شخصیت داستان خودتی و ماشالله بزنم به تخته با خدا سال سن هنوز زنده ای !!!
من هم همین قدر ترسو بودم البته من خانواده سخت گیری هم داشتم که خوب چون فقط من بودم وق گیر دادن به درسم رو کاملا داشتند!
اون زمان ما مشق بچه ها افراط بود حلا شده تفریط!
D:
کلا بچه مثبت بودی مثل خودم اونم زیادی!!!(:
عوضش هیچوقت گ مثل گوسفند رو فراموش نکردی!!
اون نفسک جیگر رو هم ببوس با این حرفاش!یادته یه مطلب ازش نوشته بودی که گفته بود وای مامان خدا همه چی رو بهمون دو تا داده حتی...دیروز وروجک هم اونا رو میگفت و یاد نفسک افتادم.انگار همشون این پروسه رشد رو دارن.
مواظبش باش.
حتی با خوندن این مطلب کل وجودم و احساس نا امنی در برمی گیره .
انگار که همین دیروز بود که همین بلا سر من هم اومد. جالب اینجا بود که مادر بزرگ من هم خونمون بود وقتی من داشتم به زور روی صندلی ارسطو می شستم.
ببخشيد سركار خانم خاطره
ميشه يه سوال بپرسم ؟؟؟
ميشه اين جمله رو شفاف سازي بفرمائيد :
"ها نوه و نتیجهی شمال ندیده بودیم که تعطیلات توی هم میلولیدیم"
منتظريم :دي
همه ی پست ها تو خوندم. نفسک رو از طرف من ببوس
ادمین جان من نه متن رو اصلاح کردم نه چیزی بهش اضافه کردم خیلی واضح و روشن توش نوشتم " ده ها نوه و نتیجه ی شمال ندیده" نمیدونم چیش سواله براتون؟ ما ده پونزده تا نوه و نتیجه بودیم که همه مون از تهران و برای تعطیلات میرفتیم اونجا...
واقعا نمیدونم چی رو باید توضیح بدم!!!
یادم اومد یه نفر دیگه هم بخاطر گوسفند ها خوابش نمیبرد اگه گفتی کی بود.... سکوت بره ها.......یادت اومد
سلام.
خوبی؟
خوشحالم که تو مثل من بی معرفت نیستی.
کلا هرچی مینویسی یه جوری مینویسی که از خوندنش خسته نمیشم. شاید هم به خاطر تلخیشون باشه. تا ته این صفحه رو که خوندم دیدم که به جز حرفای نفسک (حال میکنی هر اسمی براش میذاری با آغوض باز می پذیریم؟!) بقیه پستات تلخه. تو همه اش فرورفتگی تو خاطرات دیده میشه. اونم شدید!
احساس میشه افسرده ای زیادی (میدونم از اینجور قضاوت ها شدیدا بیزاری).
از دخملت یاد بگیر.
شادتر باشی.
فعلا....@};-
بعضی خاطرات همیشه توی ذهن آدم هستن . پررنگ مثل روز اول
خیلی وقتا یه چیزایی مارو یاد قدیما میندازه و دلتنگمون می کنه ... دلتنگ چیزایی یا اونایی که کنارمون نیستن . دلتنگ روزایی که دیگه تکرار نمیشن ... روزایی مث نشستن کنار یه دوست و خوردن یه چای داغ و گپ زدن به دور از های و هوی زمونه ...
عجب احساس مسئولیتی داشتی و چقدر تحمل بیداریت زیاد بوده
من الانشم نمیتونم همچین کاری کنم
خیلی قوی بودی ها
ارسال یک نظر