خوبم. بلند شدهام. نه که فکر کنید همه چیز حل شده و حالا در آرامش و خوشیام. نه. اتفاقا همه ی مشکلاتم... مو به مو... سرجایشان هستند. اما از چهار سال پیش، وقتی تا ماهها عزادار از دست دادن مردی که دوست میداشتم بودم... دیگر آدم عزاداری دائمی نیستم. برایم شده مقیاس. درد هرچیزی را با درد از دست دادن زندگی ام میسنجم. و به خودم میگویم خب بدتر از رفتن او که نیست... دردش بیشتر از تمام شدن آن همه سال عاشقی که نیست... این طوری است که چند روز بیشتر نمیتوانم عزاداری کنم. جمع میکنم بساط گریه و زاری را و روزمره هایم را از سر میگیرم... تا روزی... شبی... که باز دوستی... عزیزی... کله پایم کند!
حالا من اینجایم. با یک تجربه ی خیلی مهم و آن هم این که در روزهایی که افسرده ام... حس بدبختی و تنهایی و بیچاره گی دارم نباید با کسی حرف بزنم... چون به شدت شکننده میشوم... و حال غریقی را دارم که به هر تکه چوبی چنگ میزند... و فکرش کار نمیکند که این چوب تحمل وزنش را دارد یا نه... من در این چند روز به طرز کودکانه ای نزدیک بود بله را بگویم... و حالا سخت ترسیده ام... از خودم و از تصمیمی که گرفته بودم...
میدانم تو بچه نیستی و متوجهای که لحظات بدی داشتهام... باید به هم فرصت بدهیم... من اشتباه کردم... تو اشتباه نکن... موضوع یک عمر زندگیست... خطرناک است... اصلا دلهره دارد... بیا بیخیالش شویم...