۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

ما هر روز پلو می‌خوریم...

من از دور ریختن غذا بدم می آید، مخصوصا وقتی پای برنج در میان باشد. برای همین خانه ی آن ها راحت نیستم. زن دایی ام یکی از زیباترین زن هایی است که می‌شناسم. بیش‌تر از 50 سالش است. چشم های سبز خوش‌رنگی دارد و فقط قدش کوتاه است. این روزها موقع راه رفتن می‌لنگد. دکتر گفته نباید از پله بالا برود. اما خانه شان دوبلکس است. گفته نباید به آب دست بزند. اما او وسواس دارد. وقتی مهمان داشته باشد... بهترین میوه‌ها را توی ظرف می‌چیند و به محض رفتن مهمان‌ها همه‌ی ظرف را توی سطل آشغال خالی می‌کند. حتی قندهای قندان را.
من از دور ریختن غذا بدم می آید، برای همین کلی ظرف کوچک و بزرگ دردار دارم که حتی غذاهای اندک باقی مانده را با حوصله توی یخچال می‌گذارم. زندایی‌ام غذاها را هم دور می‌ریزد ویک جوری... پر از افتخار و غرور به همه اعلام می‌کند و تهش می‌گوید هرچیزی را که ممکن است مهمان دست زده باشد را هم می‌شورم! این است که سال‌هاست خانه شان نرفتم از همان موقع که دایی‌ام دیگر نیست.
 دور ریختن غذا را دوست ندارم چون مرا یاد یکی از تلخ‌ترین روزهای زندگی‌ام می‌اندازد. آن روزها مثل الان نبود. برای مدرسه رفتن اولین انتخاب نزدیک‌ترین مدرسه بود. نه خوب‌ترینی بود نه غیرانتفاعی و چیزهای دیگر. همه ما مثل هم بودیم. یا دست کم من فکر می‌کردم مثل هم هستیم. اسمش مژگان بود. تک زبانی حرف می‌زد و خجالتی بود. درسش افتضاح بود و فقط چون من قد بلندی داشتم کنارش می‌نشستم. چشمهای عسلی و مژه های فر خورده داشت. هرچه بود دوستش داشتم. بعد از این که یک‌بار او و چندتایی از بچه ها نهار آمدند خانه‌مان. اصرار کرد که من هم باید مهمان‌شان شوم... خانواده‌ام به شدت سخت‌گیر بودند و هنوز نمی‌دانم چه شد که اجازه دادند. وقتی خبرش را دادم ذوق زده بالا و پایین پرید و گفت: آخ جون. به مامانم می‌گم پلو درست کنه! برای یک لحظه فکر کردم که اشتباه شنیده‌ام... و بعد به خودم گفتم لابد هول شده‌است... فردا از مدرسه رفتیم خانه‌شان... دور بود... رفتیم... رفتیم... رفتیم. همه چیز برایم مثل فیلم‌ها بود... یک خانه‌ی کوچک و محقرِ روستایی... یک اتاق... بچه های قد و نیم‌قد و موقع نهار... دیگر فهمیده بودم جمله‌ی آن‌روزش یعنی چه... ما هروز پلو می‌خوردیم... هیچ‌چیزعجیبی نبود... هیچ وقت هم فکر نکرده بودم که باید بخاطرش خوش‌حال باشم... ولی باید ذوق بچه ها را می‌دیدید که یواشکی و پچ‌پچ‌کنان می‌گفتند به خاطر مهمان، امروز پلو می‌خورند... موقع دیدن سفره ی غذا چیزی در نگاهشان بود... باید می‌دیدید... آن وقت می‌فهمیدید چرا من از دور ریختن غذا بدم می‌آید...