۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

حالا من این طوری‌ام...

تو هم این طور شده‌ای؟ که بعد از ضربه نتوانی بلند شوی؟ کم آورده‌ای؟ حالا من این طوری‌ام... کم آورده‌ام... نمی‌توانم خودم را جمع کنم...  
تو هم این طور شده‌ای؟ که فکر کنی همه چیز خوب است... روبه‌راهی... آینده‌ات را خوب و روشن ببینی... بعد ناگهان... تمام چشم‌انداز پیش رویت بشود تاریکی... درد... نیستی... حالا من این طوری‌ام... بی‌فردا... بی‌رویا... بی‌انگیزه...
تو هم این طور شده‌ای؟ که قبل از کنار آمدن با درد اول، دردهای بعدی هم خراب شوند روی سرت؟ که فکر کنی هجومشان حتی فرصت نفس کشیدن را هم از تو گرفته‌است؟ حالا من این طوری‌ام...  درست زیر آوار درد...
تو هم این‌طور شده‌ای؟ که یک عالمه دوست داشته باشی و حتی عرضه نداشته باشی برای یکی‌شان تعریف کنی؟! چون خودت هم نمی‌دانی الان دلیل این عزاداری دقیقا برای مرگ کدام یک از آرزوهایت است؟... حالا من این طوری‌ام... بالای سر گوری مویه می‌کنم که هزار جنازه دارد و خالی است...
پس من با تو هم‌دردم... تو هم با من هم‌دردی... اما نه من تو را تسکین میدهم... نه تو مرا... اندوهمان بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود... مگر این‌که... راستی تو معجزه را باور داری؟!