۱۳۹۲ مهر ۳, چهارشنبه

بوی ماهِ درد!

نفسک کتاب‌هایش را گرفته پخش و پلایشان کرده روی میز که جلد کنم... برمی‌دارمشان... سرم را توی تک‌تک‌شان می‌کنم و نفس عمیـــــــــــق... هرکدام کاغذهایش تیره‌تر و به قول خودمان کاهی‌تر، بویش بهتر...
با تعجب نگاهم می‌کند: بوش خوبه؟! مگه بوی چی می‌ده؟ یاد مدرسه‌ات افتادی؟ دوست داری بری مدرسه؟
خبر ندارد از آن روزگار ... از بچه‌گی‌ام... از مدرسه‌ام... متنفر و بیزارم... نمی‌شود هم الان برایش تعریف کرد... باشد برای وقتی بزرگتر شد... فقط می‌گویم: نه بوی کتابِ نو دوست دارم...