۱۳۹۲ شهریور ۲۴, یکشنبه

دلتنگ ینی من...




باز نفسک رفته سفر و من تنهام و دلتنگ و دلتنگ و دلتنگ...
فکرش را بکن، با این حال و روز این نقاشی را ته دفترچه یادداشتت پیدا کنی... هی زیر لب بگویی دردت به جانم که عین خودم از آمپول می‌ترسی... کاش جای تو همیشه من مریض شوم...

پ.ن: یکی از نوشته‌ی توی ابر را که خط زده هیچ... آن یکی را هم اولش را نتوانستم بخوانم... حیف...

۱ نظر:

مهناز گفت...

سلام عزیزم. مدت زیادی بود نتونسته بودم حتی لپ تاپ رو روشن کنم چه برسه به اینکه سری به وبلاگ دوستانم بزنم. یا حتی برای بارمان مطلبی بنویسم. امشب دلمو زدم به بی خوابی و ... همه متن های جدیدت رو خوندم. به نظر میاد نفسک داره به سمت واقع گرایی میره!! نمی دونم چرا نقاشیش این حسو بهم داد!!! مراقب خودتون باشین