۱۳۹۲ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

من شرمنده‌ام!


آن روزها... همان وقتی که من مادر شدم، خبری از افسردگی بعد از زایمان نبود... ترسِ مادرهای ناوارد و جوان یا اندوه‌شان یک جور فانتزی بود... همه مادر می‌شدند، کار شاقی نبود. باید از پسش برمی‌آمدی... افسرده شدن و ابراز ناراحتی گناه بود...

آن سال‌هایی که من تازه داشتم هر ماه با لطف پروردگار و سیستم خاص و خوبی! که برای زن‌ها تدارک دیده بود کنار می‌آمدم، مُد نبود که بگویند فلان موقع خانوم‌ها عصبی می‌شوند... هوای‌شان را داشته باشید... هیچ‌کس به هیچ‌جایش نبود... یه جور بدبختی مشترک بود که همینه که هست! که حواس‌ات باشد زن هستی... که سرت را بیانداز پایین و این مایه‌ی خجالت و شرمساری را در نهان تحمل کن...

شاید برای همین است که من روزهایم هیچ وقت برای خودم و اطرافیانم فرقی نداشته... همیشه باید خوب باشم مگر این که اتفاق بدی بیافتد. حتی تحمل درد جسمی را هم برای خودم نگه داشته‌ام... اما تازگی‌ها متوجه شدم برخلاف میلم، قاطی یک‌سری لوس‌بازی شده‌ام! وقتی پریود می‌شوم عصبی نه... اما اندوه‌گین می‌شوم. احساس ناامنی می‌کنم و دلم بیش‌تر از هروقتِ دیگری محبت، توجه و بغل می‌خواهد... دلگرمی و حرف‌های خوب می‌خواهد... اما جز پنهان کردن و سرکوب‌ تا حالا کاری نکرده‌ام...
یک جایی در فیلم چهارشنبه‌ی خاکستری (؟) الیزابت تیلور می‌گوید: ما آخرین‌ها از نسلِ سکس در تاریکی هستیم... فکر می‌کنم من هم جزو آخرین‌ها از نسل شرم‌های بی‌خودی و احساس گناه‌های تحمیل شده باشم...