۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

شاید وقتی دیگر؟!

یک وقت‌هایی هست که باید بقیه را ببخشی و هرچه کلنجار می‌روی نمی‌شود... از آن سخت‌تر وقت‌هایی است که باید خودت را ببخشی و نمی‌شود. اشتباهاتی بوده است... سهل انگاری‌هایی... که نه می‌توانی فراموششان کنی نه بابتش خودت را تبرئه کنی و ببخشی. فقط یک چیزی هست که این جور مواقع به دادت می‌رسد، این‌که بعد از روزها، هفته‌ها و سال‌ها حتی، کسی را در همان موقعیت مشابه خودت ببینی و شاهد باشی که دقیقن تو است. خودِ تو! با همان اشتباهات. این‌طوری راضی می‌شوی که هرچه کردی اقتضای آن روز و آن لحظه بوده است.
چند سال پیش، وقتی تازه از پدر نفسک جدا شده بودم، بعد از هشت سال زندگی پر از تنش و جهنم‌طور، دلم می‌خواست آرامش داشته باشم. بیش‌تر از هرچیزی دلم می‌خواست در روزمره‌گی یک زندگی آرام و ساکت و حتی کسالت بار، غرق شوم و در مقابل، آن همه آزار را فراموش کنم. برای همین هم اولویتم نداشتن اختلاف و تنش بود. برایم مهم نبود که این یک اختلاف جزیی بر سر رنگ لباس باشد یا یک اختلاف جدی برسر نگرش‌مان به زندگی. هر اختلافی مرا می‌ترساند و دلزده می‌کرد. ببخشید گفتن برایم مثل این بود که کسی پایش را روی خرخره‌ام گذاشته باشد. بس‌که گفتنش سخت بود. رها کردن را انتخاب کردم. پاک کردن صورت مسئله. فرار کردن. و به خودم گفتم باز هم اتفاق می افتد و قطعن دفعه‌ی بعد بهتر خواهد بود. چند سال گذشت تا به این فکر بیافتم که بعضی آدم‌ها ارزش گذشتن و چشم پوشی از اختلافات را دارند. می‌شود در موردش حرف زد. حل کرد و به تفاهم رسید. و در واقع این سکوت و بی توجهی است که بیش‌تر از بگومگوها لطمه می‌زند. یاد گرفتم بین تضادها تعادل برقرار کنم. جای سکوت و طعنه، روراست حرف بزنم. و گاهی بگویم ببخشید. یادم هست یک شب، یکی از دوستانم که تجربه ی زندگی مشترک ناموفق دارد، تعریف می‌کرد که چطور حالا یاد گرفته به محض دیدنِ ناراحتی طرف مقابلش ته و توی ماجرا را در بیاورد و اصرار کند که، حرف بزن...
حالا دوستی دارم که توی رابطه‌اش دنبال آرامش می‌گردد. مثل آن روزهای من. رابطه‌ی ساده‌ی خوبی دارد اما مشکل این جاست که با کوچک‌ترین دلخوری به من می‌گوید: به نظرم باید رابطه ام را تمام کنم! من خیلی گرفتارم نمی‌توانم درگیری داشته باشم. مهم نیست که دوستش توقع معقول دارد یا نامعقول. مهم نیست که چه کسی مقصر است، مهم این است که اختلاف وارد رابطه شده است. اولش سعی کردم برایش توضیح بدهم که معمولن وقتی آدم‌ها گله می‌کنند، حرف می‌زنند و از ناراحتی‌شان می‌گویند، منظورشان محکوم کردن نیست. قرار است این وسط چیزی حل شود. کمی تو عوض شوی... کمی او عوض شود... علاقمندی‌های هم را بشناسید و کارهایی که باعث ناراحتی و دلخوری می‌شوند را انجام ندهید. اما نتوانستم قانع‌اش کنم. برایم عجیب بود که چطور نمی‌توانم چیزی به این سادگی را به کسی بقبولانم. بعدتر متوجه شدم او سال‌ها از من کوچک‌تر است. نه تجربه‌ی زندگی مشترک داشته، نه درگیر روابط پیچیده شده است. ناگهان متوجه شدم که این همان اقتضای سن است. همان ماجرای تجربه‌ی شخصی است. او رابطه‌ای را تجربه می‌کند که من شش سال پیش تجربه کردم. احتمالن اگر خوش شانس باشد پنج-شش سال بعد تازه متوجه می‌شود که ببخشید گفتن کار سختی نیست... که راهش رها کردن و امید بستن به نفر بعدی نیست... که آدم‌های خوب را به خاطر مشکلات ساده و اختلاف نظرهای پیش پا افتاده نباید کنار گذاشت... که وقتی با یک نفر خوبی خوبی... شاید این حس خوب دیگر اتفاق نیافتد... شاید هرگز دیگر اتفاق نیافتد...
حالا باز هم وقت رها کردن است. وقت نشستن و نگاه کردن. دست از تلاش برداشتن. چون آدم‌ها باید خودشان تجربه کنند... باید سرشان به سنگ بخورد... و حیف... که برای بهترین دوستم، از دست من کار بیش‌تری برنمی‌آید...