حوالی هفت صبح، وقتی مسیر همیشگی را میروم تا سوار سرویس شوم، اغلب یک خانواده سه نفره با من سوار آسانسور میشوند. طبقهی چهارم که میایستد میدانم آنها هستند. یک پسربچهی خوابالو و اخمو دارند. برعکس پدر و مادرش که خوشرو و سرحالند. دوست دارم موهای درهمش را بیشتر بهم بریزم و بگویم این منصفانه نیست که تابستان باشد و نتوانی بخوابی... گمانم خودش هر روز موقع بیدار شدن به این موضوع فکر میکند و بدون بد و بیراه بیدار نمیشود!
هر صبح، پیرمردی را میبینم که کُند و دلیدلی کنان رد میشود. یک نان بربری نصفه دستش است. هر روز با این فکر مقابله میکنم که این نصفه نان نشانهی تنهاییاش است، به خودم میگویم، قند و چربی شان بالاست. لابد دکتر گفته صبح به صبح قد کف دستی نان بخورید. موبایل به گردنش آویزان است. یک نوکیای قدیمی که رادیو دارد. با صدای بلند رادیو گوش میدهد. از ته کوچه صدایش میآید. گوینده با جیغ و داد، سعی دارد صبح را خوب و شاد نشان دهد. که صبح شما به خیر... به به... چه روز خوبی...
تا سرویس برسد، مادر و دختری رد میشوند. دختربچه پنج یا شش ساله است. همیشه زیر لب آواز میخواند و طوری سرش را تکان میدهد که موهای روشنش که دم اسبی بسته شده، پشت سرش یک جور قشنگی تاب میخورد. مادرش از این مامانهای چاق است که آدم فکر میکند باید خیلی خونسرد و آرام باشند. از این مامانهای گوشتالوی دوست داشتنی...
آنها که رد میشوند میدانم الان سر و کلهی سرویس پیدا میشود... .
هرروز صبح که میروم خوبم و فکر میکنم یه جور خوبی همهچیز روی غلتک افتاده است... آنقدر که هر هفته برای کارهایی که دوست دارم وقت ثابتی گذاشته باشم که برای کلاس زبان ثبت نام کرده باشم. اما... بعضی روزها هست که وقتی برمیگردم، نفسک بغلم میکند و میگوید: میشه خواهش کنم سرکار نری؟ دلیلش فقط بودن من است. مادرش را کنارش میخواهد. یادم میافتد که هیچ وقت دوست نداشتم مادرم برود سرکار... اما نمیشد. از آنجایی که مادر من ارتشی بود، عید و تابستان هم تعطیلات بدردبخوری نداشت. حتی مدتی که در برج مراقب بود، شب کاری هم داشت... خوب یادم مانده که همیشه به خودم میگفتم وقتی بچه دار شدم سرکار نمیروم... اما حالا من بچه دارم... و مجبورم بروم سرکار...
این ماجرا یک بخش مثبت دارد. این که نفسک کمی مستقل شده است. ناچار است یکسری کارهایش را خودش انجام بدهد. برای من که حتی لقمه دردهانش میگذاشتم خیلی سخت است که به بچه اعتماد کنم برای خوردن صبحانه... برای مرتب کردن اتاقش... برای خیلی کارها. اما هردو ناچاریم. من باید قبول کنم که باید از پسش بربیاید و واقعیت این است که او بیشتر از من از این استقلال استقبال میکند. حالا دیگر خودش دوست ندارد خیلی کارها را من برایش انجام بدهم... گمانم توفیق اجباری که میگویند همین باشد...
۲ نظر:
از معدود وبلاگهایی هستی که میخونم و لذت میبرم. از قلمت و از صراحت نوشتهها... نفست گرم
این عذاب وجدان رو من هم دارم. اما چه میشه کرد. باید چرخ زندگی رو چرخوند دیگه!! یه روزایی حسابی میبرم! از هیچی لذت نمیبرم جز اینکه وقتی برمیگردم خونه و میدونم چند ساعت پیش بچم هستم و با تمام خستگیهام باهاش بازی میکنم. خدا قوت
ارسال یک نظر