نوشته: خوبه یکی باشه که عزیز آدم باشه. مینویسم: هعی.... مینویسد: نگو هعی. دوست داشتن چیز خوبیه.
نمیداند ایراد کار دقیقن همینجاست که من هم میدانم دوست داشتن چیز خوبی است. دوست داشتن و دوست داشته شدن، خیلی چیز خوبی است. گاهی فکر میکنم من اصلن برای این به دنیا آمدهام که دوست داشته باشم و دوستم داشته باشند. همیشه باید بخواهم و خواسته شوم... .دو بار در زندگیام خیال کردم که دیگر نمیتوانم کسی را دوست داشته باشم. نمیتوانم کسی را بغل کنم. نمیتوانم از بودنِ کنار کسی لذت ببرم. یکبار بعد از پدر نفسک بود. فکر میکردم عزاداریام هیچوقت تمام نمیشود. هیچ کس را دیگر اندازهی او دوست نخواهم داشت. نمیدانم اصلن اینکه دوست داشتن اندازه داشته باشد، چقدر درست است. چون بعد از پدر نفسک دوست داشتهام اما هیچوقت دیگر آن صبوری و تحمل را نداشتم. هیچکس نتوانست مثل او آزارش را هشت سال به من تحمیل کند و من باز خیال کنم دوستش دارم. برای همین است که مرددم. هرچند، گمان نمیکنم دوست داشتن با عزت نفس داشتن، مغایرت داشته باشد. فکر میکنم آن موقعی که مثلن به فلانی گفتم دوستت دارم، واقعن دوستش داشتم. فقط یاد گرفته بودم برای خودم ارزش قائل باشم. به خاطر دوست داشتنم تن به تحقیر و بی مهری ندهم. برای خودم ارزش قائل شده بودم نه اینکه دوست داشتنم کم شده بود.
یک بار هم یادم هست دو سال پیش به یک نفر گفتم بعد از تو دیگر این حماقت را نمیکنم. اما انگار این حماقت شیرینتر از این حرفهاست. هنوز سه ماه نگذشته بود که با کسی شنا شدم که آرامترین و بی آزارترین رابطه را با هم داشتیم و همه چیزی آنقدر خوب بود که کمک کند تا شکست را فراموش کنم و به زندگی باز گردم.
(وقتی از دوست داشتن و دوست داشته شدن حرف میزنم، منظورم آدمهای نرمال است که میشود دوستشان داشت. احتمالن خیال نمیکنید که آدم با روانیها... خودآزارها یا دیگر آزارها میتواند رابطهی خوبی داشته باشد؟ و دوست داشتن و دوست داشته شدن را تجربه کند!)
اینطوریهاست که فکر میکنم این ماجرا ادامه دارد. حالا ممکن است روزها... هفتهها و ماهها حتی، کسی را پیدا نکنم که دوستش داشته باشم. اما فکر میکنم دیر و زود دارد، سوخت و سوز ندارد. پای بختِ نامردا و سرنوشتِ شوم و بداقبالی نمیگذارماش... حتم دارم که اتفاق میافتد. همیشه اتفاق افتاده است... خوب هم اتفاق افتاده است... خوووووب...