۱۳۹۱ بهمن ۲۱, شنبه

فقط واسه دلِ خودم...


یه روزی یه امتحانی داشتم... استرس داشتم و کاری از دستم برنمیومد... صبح روز بعد در کمال ناباوری قبول شدم... وقتی زنگ زدم با خوشحالی به مامانم بگم، بهم گفت، شب قبل تا دیر وقت برام دعا می‌کرده... از صبح زود هم مشغول دعا بوده و چشم انتظار زنگِ من... اون روز مطمئن شدم که دعای مامانم باعث شده قبول بشم... شک نداشتم... شک ندارم...
خیلی بعدتر یه روزی یه دوستی می‌خواست بره مشهد... ازش یه سوغاتیِ ساده خواستم... خیلی ارزون‌تر از زعفرون و خیلی سبک‌تر از زرشک... وقتی رسید تهران بهم گفت نتونسته برام بخره... شک نداشتم که حتی دنبالش نگشته، چون مشهدی که من رفته بودم، خیلی بیش‌تر از این حرفا از اون خوراکی تو مغازه‌ها داشت که کسی پیداش نکنه... دلم گرفت... چند ساعت بعد آواری رو سرم خراب شد که سوغاتی یادم رفت... نگران... مضطرب... دل شکسته... منگ و گیج و ویج، حتی از تجزیه و تحلیل اتفاقی که افتاده عاجز بودم... چهل و هشت ساعت نشده بود که مامان بهم خبر داد داره با خاله‌ام می‌ره مشهد... ذوق زده بود... همه چیز ناگهانی جور شده بود... هردو خوشحال بودن... (موضوع پسرخاله‌ام رو که یادتون هست، این روزا همه رو از پا انداخته)... فکر کردم چقدر این سفر می‌تونه بهشون کمک کنه... امید بخش باشه... موقع رفتن بهم گفت چی می‌خوای... اولین چیزی که به ذهنم رسید همون سوغاتی فراموش شده بود... اما به جاش گفتم برام دعا کن... یه چیزی هست... تو فقط برام دعا کن... دو سه روز بعد مامان اینا رفتن... هر روز زنگ می‌زد که چطور یادم بوده... و هر بار عمه‌هام... خاله‌ام... همه‌شون باهام حرف می‌زدن و بهم می‌گفتن که به یادتیم... حدس می‌زنم که چون تازه عمل کردم همه نگران سلامتیم بودن و شاید فکر می‌کردن نگرانی خودمم همینه... اما برام مهم نبود... مهم این بود که انرژی مثبتِ ناشی از محبت‌شون رو حس می‌کردم...
روزِ آخر وقتی هنوز مامان حرکت نکرده بود بهش زنگ زدم. نگفتم از پسش براومدم... نگفتم چطور تونستم محکم و قرص واستم و بگم نه... دیگه نه! نگفتم الان دیگه درد ندارم... نگفتم تصور این که دعا کرده برام چقدر بهم قدرت داده... فقط بهش خبر دادم که یه کار جدید پیدا کردم... 
مامان که از مشهد اومد... سوغاتی‌های ما رو گذاشته بود رو میز نهار خوری... گفت داری میری اونا رو هم ببر... وسط اون همه چیز... اون خوراکیه هم بود... خودِ خودش بود... خودِ خودش...

۳ نظر:

ناشناس گفت...

مدتهاست دیگه موبایلم اس ام اسهاییو که از ایران میاد دریافت نمی کنه. امروز یه اس ام اس از خواهرم رسید. توش نوشته بود الان مشهده و یهو یاد من افتاده و کلی برام دعا کرده... گاهی وقتها وقتی مطلبهاتو می خونم خیلی دلم برات می سوزه. می فهمم چقدر توی تنهایی و درد سرتو بالا می گیری. من و تو خیلی وجوه مشترک داریم. شاید یه روز برات گفتم. تا اون روز فقط برات از خدا خوشی و سلامتی می خوام.
م.ع.

زیتا ملکی گفت...

خیلی مامانت دوست داشتنیه.
که درسته مامانا خوبن اما بعضی مامانا خیلی خوبن.

مهناز گفت...

در مقابل محبت مامانا عاجزم از حرف زدن. خدا حفظش کنه. خودت بهتری؟؟