۱۳۹۱ بهمن ۲۹, یکشنبه

من وابسته نیستم... فقط بدون تو می‌میرم!

دکتر شین سوال می‌کند و من تند تند جواب می‌دهم. آرام است. مرا به اسم کوچک صدا می‌زند. چشم‌های قشنگی دارد. یکی از بدترین و بدترین عادت‌هایم این است که توی چشم هیچ‌کس نمی‌توانم نگاه کنم. مخصوصن موقع حرف زدن و این آدم‌ها را می‌رنجاند و من واقعن بی‌تقصیرم. یک‌بار دوستی آزرده شد که چرا موقع حرف زدن به چشم‌هایش نگاه نمی‌کنم. قهر کرد و من لال... فقط نگاه کردم... بلد نبودم... آن‌قدر حس نزدیکی نداشتم که بگویم دست خودم نیست، این‌جوری‌ام... وگرنه چشم‌های تو...
دکتر شین می‌گوید: حواست هست چقدر بی احساس حرف می‌زنی؟ انگار گزارش خبری را از روزنامه برای من می‌خوانی. می‌گویم: خب از این اتفاق‌ها خیلی گذشته... دیگه حسی ندارم... 
_ واقعن حسی نداری؟
ساکت می‌شوم. فکر می‌کنم. دارم. یک‌جاهایی خشم... یک‌جاهایی اندوه... سرخوردگی... تحقیر... حسرت...
_ نه ندارم... گذشته دیگه!
مکث می‌کند. نفس عمیقی می‌کشد: خب بیا روراست باشیم. تو یه گارد داری... یه جور دیوار کشیدی دور خودت... نمی‌ذاری آدما بهت نزدیک بشن... اگر بخوای این‌جا هم این‌کارو بکنی من نمی‌تونم کمکت کنم...
سرم پایین است. دارم با بند کیفم بازی می‌کنم. خنده‌ام می‌گیرد. اگر دکتر شین این حرف را می‌زند پس من یک عذرخواهی به کلی آدم که این را به من گفته اند و من اصرار کرده‌ام که این‌طور نیست، بدهکار شده‌ام...
_ لبخند زدی... برای چی؟
_ چون به جز شما اینو از اطرافیانم شنیده بودم...
_ حست چی بود وقتی اینو بهت می‌گفتن...
_ عصبانی می‌شدم... می‌گفتم اصلن این‌طور نیست... آدما از راهش وارد بشن می‌تونن به من نزدیک بشن... من فقط کمی تو برقراری رابطه کندم... فرصت می‌خوام... برای اعتماد کردن... برای دوست داشتن... وابسته شدن...
بریده بریده حرف می‌زنم. و به سقف... در... دیوار نگاه می‌کنم و انگشتانم را مدام به هم می‌پیچم... توی دلم می‌گویم کاملن مثل روانی‌هایی شدی که توی فیلم‌ها نشان می‌دهند... این‌بار نمی‌گذارم پوزخند به لب‌هایم برسد که نپرسد...
روانشناس کودک مرا فرستاده پیش دکتر شین. گفته تو بیش از حد به بچه وابسته‌ای همه‌ی مشکلات از توست. ترس و اضطراب و وابستگی‌ات را به بچه منتقل کرده‌ای... من اصرار کرده‌ام که مضطرب نیستم... فقط بچه را دوست دارم... چون همه‌ی چیزی است که در این زندگی نکبت‌بار دارم... ینی این‌ها نمی‌فهمند؟ بچه تنها انگیزه‌ی من برای نفس کشیدن و زندگی است... من مضطرب نیستم... فقط بدون بچه می‌میرم... همین! این نگران کننده است؟!