من میگویم لذت هدیه به غیرمنتظره بودنش است... نه... منظورم هدیههای بی مناسبت نیست (آنها لذت خودشان را دارند) ... منظورم این است که دوست ندارم بدانم چه چیزی هدیه میگیرم. دخترخالهام از حالا کادوی تولدش که آخر اسفند است را گرفته است... با دوست پسرش مشورت کردهاند وبا هم رفتهاند و برایش خریده است. من اینجوری دوست ندارم... دوست دارم ندانم چه چیزی منتظرم است. حتی کادو پیچ شدنش هم برایم مهم است... دوست ندارم هدیهام را از توی ساک برندش یا یک پلاستیک خوشگل در بیاورم... دوست دارم کادویش را پاره کنم!
هدیه خریدن هم همیشه برایم مهم و سخت بوده است. چون دوست ندارم طرف مقابل بفهمد و در عین حال دوست دارم خوشش بیاید. از چند ماه قبل فکر میکنم خب چه چیزی بخرم... چه چیزی را بیشتر دوست خواهد داشت... بعد همیشه باید کنارش یک خاطره هم ساخته شود... سادهترینش، به بهانهی شام تصادفن! جایی رفتن و بعدش یکهو گارسون هدیه و کیک را بیاورد... یا کارهایی از این دست که بسته به روحیهی هرکس فرق میکند... اینطوری است که همیشه برای هر مناسبتی از ماهها قبل برنامهریزی میکنم و منتظرم...
برای همسرسابق از اینکارها زیاد میکردم... او هم انصافن کادوهایش را خوشگل میپیچید. کلی خرجشان میکرد ولی همیشه طلا بود! فقط یکبار برایم یک ساعت خرید. چند هفته قبل در یک فروشگاه یک ساعت جوپ دیده بودم. عاشقش شده بودم... هفت هشت سال پیش چهارصد هزارتومان برای یک ساعت زیاد بود. نداشت. گفت بعدن میخریم. روز ولنتاین حوالی دوازده شب رسید. یک جعبهی خوشگل زرشکی کادو گرفتم که تویش یک ساعت الیت بود. آن را هم دوست داشتم. قیمتش نصف آن ساعت جوپ بود اما دوستش داشتم و خوشحال شدم که برای یکبار هم که شده یادش مانده من یکجایی یک چیزی دیدم و گفتم این خوب است! روزی که وارد خانهای شدم که با آن زن در آنجا زندگی میکرد، تنها چیزی که توجهام را جلب کرد یک جعبهی کادو عین جعبهی زرشکی من بود. رنگش آبی بود و تویش دقیقن جعبهی خالی یک ساعت الیت بود. مطمئن بودم حتی مدلش هم همان بوده... دیدن لباسهای زیر... بیبی چک یا عکسهایشان آنقدر مرا زمینگیر نکرد که دیدنِ آن جعبه...
از آن به بعد از ولنتاین متنفر شدم...نمیتوانستم ببخشمش که چرا دستِ کم وقت نگذاشته و برای او چیزِ دیگری نخریده است... بعدها خودم را راضی کردم که آن آدم مالِ من نبود... رفتنی بود... به هرحال، ولنتاین برایم نماد خیانت شد و عذاب... ولی وقتی کسی را دوست داشته باشی ناچار باید به این بازی تن بدهی... و... امروز... تنها چیزی که خوشحالم میکند این است که کادویی که از ماهها پیش سفارش داده بودم و برنامهی غافلگیریام برای یک آدمِ رفتنی دیگر دیگر هدر نرفته است...