۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

دلم گیر است...

اسفند ماه است. شلوغ درهم. اضطراب. نگرانی. هرچقدر می‌خواهم ماه تولدم را دوست داشته باشم نمی‌شود. انگار مرا درسته می‌بلعد. روزها به چشم برهم زدنی می‌گذرند و من دنبالشان می‌دوم، همیشه وقت کم دارم. هیچ دقت کرده‌اید، آدم آخر سالی تصمیمات گذشته‌اش را چطور زیر سوال می‌برد؟ هرکاری کرده باشی انگار تهش به یک جور پوچی می‌رسی. 
الف می‌گوید بیا. می‌خواهم تو را به دوستی معرفی کنم. لجباز می‌گویم: نمی‌خوام. دوستات مال خودت. می‌گوید: تو ه را نخواستی. مگر آدمِ بدی بوده است؟!  
ه زنگ زده است. بعد از جراحی این چندمین بار است که برای احوال‌پرسی زنگ می‌زند. می‌گوید می‌آیی؟ دروغ می‌گویم:  نمی‌توانم. گرفتارم... می‌گوید: الف گفت من زنگ بزنم راضی‌ات کنم. بیا به این جنگ صلیبی پایان بدیم. ( نگفته بودم؟! ه یهودی است) بلند بلند می‌خندم. یاد این افتاده‌ام. می‌گویم نه تو اهل جنگی نه من... ما دوتا اصلن می‌توانیم الگوی صلح در جهان باشیم. می‌گوید: خب بلاخره صدای خنده‌اتو شنیدیم. راستی دوستت چطوره؟ تو اون مهمونی... دستپاچه اولین دروغی که به ذهنم می‌رسد را می‌گویم: پشت خطی دارم. باید قطع کنم... 
- بلاخره میایی یا نه؟ قول می‌دم خوش بگذره... 
با ه همیشه خوب بوده‌ام. بهتر است بگویم ه همیشه با من خوب بوده است. اما خوش گذشتن برایم واژه‌ی غریبی شده است... دلم می‌خواهد بگویم خوش نمی‌گذرد... دل‌گیرم و وقتی دل‌گیر باشی... وقتی دل‌گیر باشی... دلت گیر است دیگر! اما دکتر شین گفته باید به خودت کمک کنی... بروی بیرون... سینما... مهمانی... من می‌خواهم به خودم کمک کنم... برای همین تندی (قبل از این‌که پشیمان  شوم) می‌گویم خبر می‌دهم...

پ.ن: خواننده‌ی ناشناسی برایم کامنت می‌گذارد. گویا من و همسر سابق را خوب می‌شناسد و حرف‌هایی از این دست... من از قایم‌موشک بازی خوشم نمی‌آید. به دلسوزی و ترحم کسی هم احتیاج ندارم. کسی که خودش را معرفی نمی‌کند و مدام کامنت می‌گذارد دنبال سرگرمی می‌گردد... من هم اهلش نیستم... این از من!