۱۳۹۱ بهمن ۲۲, یکشنبه

من و تارانتینو!


من فیلم‌های ترسناک نگاه نمی‌کنم... از خون و خون ریزی خوشم نمی‌آید... اما به شکل متناقضی تارانتینویی‌ام... اصلن عشق می‌کنم که یک لحظه شوخی می‌کند و وقتی هنوز می‌خندی خون فواره می‌کند و خنده روی لبت خشک می‌شود... چند شب پیش جانگو را دیدم... خب با آن مقدمه ضرورتی ندارد که بگویم چقدر لذت بردم... برایم فرقی ندارد حرامزاده‌های بی شرف باشد... یا جانگو... یا پالپ فیکشن... اصلن خودش را انگاری دوست دارم... با آن قیافه‌ی مهربان و خنگش! نقش سیاهی لشگرها را که بازی می‌کند اصن یه وضی!
از خیلی ها شنیده ام که جانگو کار ضعیفی است... از نظر من نیست... بازی دی کاپریو محشر است و این‌که حتی جزو نامزدهای اسکار نیست نشان می‌دهد که داورها هم‌چنان گاهی به شدت احمق می‌شوند!
وقتی دی کاپریو به اوج شهرت رسید تبی در آمریکا همه گیر شده بود که به آن لئو زدگی یا لئو* ما* نیا می‌گفتند. دی کاپریو همان موقع می‌توانست عروسک شود. عشق و تبِ آن همه آدم کافی بود تا او را وسوسه کند، تن به هر فیلمی بدهد، دستمزدهای بالا بگیرد و تهش با کله به زمین بخورد... اما همان‌طور که آهسته شروع کرده بود و پله پله به اوج رسید و همان‌طور هم ماند... این‌که چطور مثلن در جاده‌ی انقلابی اسکار را نبرده من هنوز در شگفتم... یا خیلی فیلم‌های دیگر... شاید واقعن به قول دوستی دلیلش نیویورکی بودن لئو باشد که خب این نهایت نامردی است... 
بگذریم از تارانتینوی عزیز دور نشویم... این‌ها را نوشتم که بگویم امروز کیل بیل را روی پرده دیدم... صرف‌نظر از این‌که دیدن فیلم با یک عالمه دوست خوب چقدر لذت بخش است... می‌توانید تصور کنید چقدر خوب بود؟ از ساعت 2 تا 7 تارانتینو... آن هم روی پرده... هی تارانتینویی‌ها... جای همه‌تان خالی...