*یه روز موقع تماشای کارتون:
نفسک: کاش من یه موش بودم!
من: وا! چرا؟ موشا به این بدبختی...
_ موشا هیچم بدبخ نیستن... حتی مثل ما مدرسه هم نمیرن!
*با دوستش دعواش شده... با حرص تعریف میکنه و میگه: میدونی دوست دارم چیکارش کنم؟ اینجوری بگیرم تو دستام فشارش بدم (مشتِ کوچولوشو میکوبه کف دستش!)... کوچولو بشه... مثل یه آدامس... بعد بِکِشمش... داراز شه... بعد لهش کنم... بچسبونمش به دیوار!! (آخه بچه و این همه خشونت؟!)
*دکتر براش آزمایش خون نوشته بود. وقتی بهش توضیح دادم شروع کرد به گریه کردن. بعد یه هو ساکت شد و گفت: پس اشکالی نداره تو درمانگاه زلزله بیاد؟
_ برای چی زلزله بیاد آخه؟!
_ واسه اینکه من اونقدر جیغ میزنم و داد و بیداد میکنم که همهی در و دیوارا بلزره!!
*پدرش اومده و ما داریم سعی میکنیم براش توضیح بدیم که چرا لازمه مدام بریم دکتر و آزمایشا و آمپولا برای چیه... شروع میکنه به شکلک در آوردن و نمیذاره حرف بزنیم. من به زور خندهام رو جمع و جور میکنم و میگم:
_ والا ما بچه بودیم اصلن وسط حرف بابا و مامانمون نمیپریدیم چه برسه به این کارا!
نفسک خیلی خونسرد: خب شماها بچههای بدبختی بودید. منکه نباید باشم!
من و پدرش پهن زمینیم از خنده...
پ.ن: این روزها نگران مشکل جسمی نفسکم... احساس میکنم فشارِ این تصمیمگیری... فشارِ این ماجرا آن قدر روی کمرم سنگینی میکند که دلم میخواهد بمیرم! دلم میخواهد بمیرم... خستهام... نگرانم... و تنهام... خیلی تنهام...
۲ نظر:
ای داد بیداد... نفسک ها که نباید مشکل دار بشن اخه.. اونوقت این نفس مامانا که به جون بچه هاشون بنده خیلی سخت بالا میاد :(
بلا به دور باشه نفس جان
چی شده؟ خیلی نگران شدم :((
ارسال یک نظر