من آدم ترسویی هستم. خیلی شبها کابوس میبینم. کمتر شده بود. شاید برای این خاطر که مراعات میکنم. فیلم ترسناک نگاه نمیکنم. داستانهای ترسناک را گوش نمیدهم... شاید هم تاثیرِ وجود بعضی آدمها توی زندگی آدم باشد که احساس امنیت میآورد... دیشب باز کابوس دیدم. تاریکی و مه... هیولایی بی شکل، بیهیکل، بیصدا... دنبالم میکرد... من کمک میخواستم... و دویدن... دویدن... و قدمی جلوتر نرفتن... دست آخر... ترسیده و عرق کرده از خواب پریدن...
دوستان نزدیکم میدانند که اغلب اینجور مواقع وقتی ترس و حشت، بعد از بیداری هم بماند به کسی زنگ میزنم... یا اس.ام.اس میدهم... وگرنه هربار که چشمهایم را ببندم کابوسم واضح و روشن ادامه پیدا میکند. دیشب موبایلم را برداشتم... ساعت را خواندم... این یکی ایران نبود... این ساعت برای آن یکی دیر است خواب است... این یکی با دوستانش رفته شمال... "فلانی" هم حیف... بعد یک هو یادم افتاد: حیف؟! یادت رفته که اگر بود هم نمیشد این ساعت به او زنگ بزنی؟ بعد این حقیقت مثلِ تزریقِ ناامیدی عمل کرد. تنهایی را زد توی صورتم... مثل کسی که بداند پارانرمالاکتیویتی در خانهاش جریان دارد و کاری از دستش برنمیآید... بدون اینکه جرات کنم از تخت میلیمتری تکان بخورم... لحاف را روی سرم کشیدم و وحشتزده و دلشکسته منتظر ماندم هیولا مرا بخورد...