۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه

خطرناک می‌شویم!

به طرز عجیب و خطرناکی حالم خوب است. تنهایی رفتم سینما. ماجرایش آن‌قدر جذاب است که خودش یک پست مفصل می‌خواهد. امروز هم با نفسک دوتایی رفتیم گردش و خرید. نمی‌دانم این خرید چه جادویی دارد که در هر شرایطی حال آدم را خوب و خوب‌تر می‌کند! چند روز گذشته و من هنوز خوبم. نه دلم تنگ است و نه غصه دارم. جوری که از خودم ترسیده‌ام. دفعه‌ی قبل مدام به خودم می‌گفتم دردش از دردِ از دست دادنِ بابای نفسک که بیش‌تر نیست. اگر آن را پشت سر گذاشتم، این‌که چیزی نیست... این‌بار به خودم می‌گفتم از اول مهر هم که حساب کنیم، ته آبان دیگر تمام شده بود... پس تمام می‌شود...  حالا مدام دارم فکر می‌کنم چرا چیزی حس نمی‌کنم؟! توی فیلم (Damage) آنا می‌گوید: "آدم‌های شکست خورده، آدم‌های خطرناکی هستن. چون می‌دونن هر اتفاقی بیافته بلاخره تهش دوباره حالشون خوب می‌شه..." 
گمان می‌کنم من هم خطرناک شده‌ام!