۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

متولد ماه اسفند!

گاهی وقت‌ها یک‌حرفی از دهانت در می‌آید که درست همان موقع گفتن‌اش پشیمان شده‌ای! مثلا موقعی که داری فعل جمله را کامل می‌کنی، هم‌زمان توی دلت به خودت بد و بیراه می‌گویی و فکر می‌کنی چطور جمعش کنی... توی یک فروشگاه بزرگ هستم. از این سر تا آن سر هر چند قدم یک فروشنده‌ی مرد ایستاده است. دو مرد جوان هم خریدارند و یکی از اتاق پرو بیرون آمده و دارند با فروشنده راجع‌به شلواری که پوشیده حرف می‌زنند. من؟ من هم وسط‌های مغازه با یکی از فروشنده‌ها که خیلی خوش‌اخلاق و با حوصله‌است حرف می‌زنم. ده دوازده تایی تی‌شرت و پیراهن را ریخته است جلویم... می‌خواهم یکی را از زیر بقیه بکشم بیرون... دستم گیر می‌کند به مارکش و خیلی شیک! از جا کنده می‌شود. من هم خیلی شیک! جیغ کوتاهی می‌کشم و به طرز شرم‌آوری ناخودآگاه می‌گویم: اِوا! خدا مرگم بده! آقا این کـَـند! کل فروشگاه... همه‌ی مردها با یک لبخند عجیب! برمی‌گردند سمت من... آخه لامصب اِوا؟!! بعدشم، خدا مرگم بده؟!! حالا اون کـَندش بخورد توی سر دشمنات... ولی اِوا؟!!
آقای فروشنده هم دست‌پاچه موقعیت مضحک بوجود آمده را تکمیل می‌کند: مرگ چرا؟ خدا نکنه... فدای سرت... می‌خوای باقیشم بکنیم اصلن!

پ.ن: براش تعریف کردم می‌گه: کاش تو مغازه‌ی ما از این سوتی‌ها داده بودی خوراک خنده‌ی یه هفته‌مون جور می‌شد!