۱۳۹۲ دی ۹, دوشنبه

دروغی به وسعت یک خیابان...

باید امشب یادم بیاید؟ من چهارشنبه را پس ذهنم پنهان کرده بودم. قرار نبود این‌طوری تصادف و تقدیر همه چیز را بکوبد توی صورتم. قرار بود من مشغول باشم و چهارشنبه سرکار باشم و پنج‌شنبه مهمانی بروم و به روی خودم نیاورم که آن شب خانه‌ی تو ماندم... که آن شب اولین شبی بود که من خانه ی تو صبح کردم. که صبح صدای در بیدارم کرد. که نفهمیده بودم کی رفته‌ای و کی آمده‌ای... مست بودم؟ مست هم بودم... اما یادم هست... توی مه... کم رنگ... اما یادم هست... مهمان‌ها تا دیر وقت خوشی کرده بودند. وقتی که رفتند، خیلی دیر بود و تو گفته بودی نرو... شب را همین جا بمان... 

با صدای در بیدار شدم. یک دسته گل بزرگ دستت بود. ذوق کرده بودم. گفته بودی این موقع صبح دسته گل بهتری نمی‌شد گیرآورد. اما بهتر از گل نوشته‌ات بود... راجع به شب‌مان... صبح‌مان... می‌دانستی هیچ وقت جز تو کسی برای من عاشقانه‌ای ننوشته بود؟ من فقط لایک زدم... نمی‌شد عکس‌العمل بیشتری نشان داد... می‌شد؟ من بی‌احساسم؟! نبودم... نیستم... نمی‌شد...

یک جورهایی دعوا شده بود. قرار نبود ما بمانیم. اما ماندیم. رئیس به تلفن‌هایش جواب نمی‌داد که بپرسیم اجازه داریم برویم یا نه... آقای میم آمد. گفت خانم‌ها از سرویس جاماندید. خانم همکار فوری گفت بله نیم ساعتی کارمان طول می‌کشد. گفت من شما را می‌برم. نه این‌که اولین بارش باشد. شنیده بودم که خیلی وقت‌ها بچه ها را می‌رساند. آدم بدی نیست واقعن... اما من دوست نداشتم ما را برساند. من حتی توی این همه وقت جرات نکرده بودم به خانم همکار ماجراهای اس‌ام‌اس ها را بگویم... دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. عصبی بودم. خانم همکار را باید اول پیاده می‌کردیم... گفت خیابان سین. چطور من متوجه نشدم خیابان سین ینی خیابانِ تو؟ به این زودی فراموش کرده بودم؟ (یکسال زود است؟) همه‌ی حواسم به این بود که خانم همکار پیاده می‌شود و من تنها می‌مانم. به خیابان سین رسیدیم... من یک‌هو... وسط حرف خانم همکار سراسیمه سرگرداندم... گفتم خیابونِ سین؟! بعد دلم هری ریخت پایین. نه... نه... اصلن نمی‌توانی بفهمی این هُری ینی چجوری... همان‌جوری که می‌خواهی بگویی نگه دار من پیاده می‌شوم... که داد بزنی هی جلوتر نرو... به خیابان پانزدهم نرسیم یک وقت... 

و به خیابان پانزدهم نرسیدیم... خانم همکار هی می‌گفت حالا دست چپ... اینو دست راست... ما از جلوی آن سوپر مارکت کذایی رد شدیم... به خیابان پانزدهم نرسیدیم اما آن میوه فروشی یادت هست؟ کرفس‌هایش خوب نبود... به خیابان پانزدهم نرسیدیم اما از همان کوچه رد شدیم که بار اول خانه را گم کرده بودم و به تو زنگ زدم... 

کف دست هایم عرق کرده بود. خانم همکار پیاده شد. من بغض کرده بودم. گفتم همین را برگردیم. آقای میم گفت آن ته هم راه دارد... ندارد؟ نباید بالاتر می‌رفتیم. مجبور شدم داد بزنم: نه... همینو برگردید... کابوس دیدنِ تو... دوباره دیدنِ تو... 

گوشی را گرفته بودم دستم و خوشحال بودم که آخرین حرف‌هایت را نگه داشته‌ام و همیشه کمکم می‌کند که جای توهمِ عشق، جای آن گل‌ها... آن کینه و نفرت را، حقیقت را به یاد داشته باشم...

آقای میم حرفی نزد. گمانم رنجیده بود. مهم نبود. آدرس خانه را ندادم... یک جایی توی خیابان اصلی پیاده شدم. اصرار کرد که سرد است. گفتم همین کوچه است. دروغ می‌گفتم. پیاده راه افتادم... بغض دست از سرم برنداشته بود. رسیدم. چراغ‌ها خاموش بود. یادم رفته بود نفسک با بقیه رفته است. هیچ کس خانه نیست... این چند روز را تنها هستم... چه خوب که تنها هستم... دست کم کسی نمی‌پرسد: طوری شده؟ گریه می‌کنی؟ چه خوب که همه‌اش یک خیابان است و نه بیش‌تر... ما عادت نداشتیم خاطره بسازیم... می‌بینی؟ همیشه جای شکرش باقیست...
حالا من این‌جام... توی سکوت نشسته‌ام و می‌نویسم... حوله‌ی حمام تنم است. آب حالم را خوب کرده یا حرف زدن با سین حالم را خوب کرده است؟ وقتی بلند بلند می‌خندم می‌گوید: حاضر شو شام ببرمت بیرون... سین از خیابان سین خبر ندارد. دلم نمی‌خواهد برایش تعریف کنم. الان و در این لحظه دلم الف را می‌خواهد... مثل آن شب که تو رفته بودی اما الف سراسیمه خودش را رسانده بود. نشسته بود روی مبل و من بلند بلند گریه می‌کردم. عصبانی بود. از تو... از من که به تو دل بسته بودم... اما سفت بغلم کرده بود و من بلند بلند گریه می‌کردم... همیشه حسودیت می‌شد... آن شب باید تو سراسیمه خودت را می‌رساندی... امشب شب تصادف  و تقدیر است... سین نوشته: نزدیکم. گشنه‌ام. سراسیمه و دیوانه‌وار رانندگی کرده‌ام. بدو بیا پایین...