برای
یک آدم معمولی مثل من این خونسردی عجیب است؟ نه نیست. آدم معمولیها هم بالا و
پایین داشتهاند. قهر و آشتی داشتهاند. سرشان به سنگ خورده... مثل آن سنگی که چند
سال پیش، فلانی انداخت جلوی پای من! وقتي ميانهمان بهم خورد، يادم هست كه هرروز
يكي بلاكم ميكرد. شنيده بودم كه به همه گفته يا من يا اين. غصهام شده بود. براي
من كه حس ميكردم قربانيام و خود اين ماجرا آزارم داده بود، پذيرفتن رفتارهاي بقيه
غيرقابل تحمل بود. حتي يادم هست به يكيشان ايميل دادم كه چرا؟ طبيعتن او هم جز
يكسري بهانه بي سر و ته مثل دستم خورد و
نميدونم... جوابي نداشت. الان نميفهمم كه چرا اينقدر حساس شده بودم. چرا قضاوت آدمهاي مجازي، آدمهايي كه توي زندگيام هيچ بودند، برايم تا اين حد مهم شده بود.
معجزه زمان كار خودش را كرد. من آرام شدم و ماهها بعد يكييكي آن آدمها برگشتند. حتي يك از دوستانم كه نظرش برايم خيلي مهم بود، يك روز مرا
كنار كشيد كه الان ميفهمم كه حق با تو بوده...
ميگويند
دردي كه تو را نكشد قويترت ميكند. مثل حالا كه وقتي ميشنوم دوست چندين و چند
سالهي من (دوست؟!) هرجايي ميرود، دروغي در مورد من ميگويد. به هركسي سفارش ميكند
كه من آدم بديام و او خوب است و حرفهايي
از اين دست... چيزي در من عوض نميشود. برايم مهم نيست كه فلاني چرا با اين سن و
سال و تجربه هنوز مثل بچهها دهنبين است. حالا من آنقدر تجربه داشتهام كه بدانم
زمان همه چيز را حل ميكند. قضيهي زمستان و روسياهي ذغال است. وسط اين همه ماجرا
فكرش را بكنيد دوستي باشد (قدمتش هم حتي مهم نيست) دلگرمات كند. اين كه هر
اتفاقي كه بيافتد به تو ايمان داشته باشد. به خاطر تو هيچ تماسي را جواب ندهد.
كاري كند كه بتواني به دروغ هاي دور و بريها و تهمتهايشان بخندي و به سلامت
گردنه را رد كني. مثل كوه پشتت بايستد و مدام بگويد ولش كن، اين آدمها مهم
نيستند. تو مهمي... خب بايد ماچش كرد. يا حتي بيشتر، توي بغل فشارش داد... مگه
نه؟!
پ.ن: دروغ چرا، این ماجرای دردی که تو را نکشد و اینا زیاد با عقل جور در نمیآید... استفاده کردیم که استفاده کرده باشیم!
پ.ن: دروغ چرا، این ماجرای دردی که تو را نکشد و اینا زیاد با عقل جور در نمیآید... استفاده کردیم که استفاده کرده باشیم!