اول
دبیرستان بودم که یک روز دوستم گفت توی اتاق خواب پدر و مادرش یک کتاب فجیع! پیدا
کرده است. صبوری کردیم تا یک روز خانه خالی شد و رفتیم کتاب را با هیجان خواندیم.
آیین زناشویی بود. با حقایقی ترسناک و غیرقابل باور. آن
موقع بحث جنگ بوسنی بود و تجاوز و آدمکشی. ما دو تا، بعد از این کشف عجیب و
تکان دهنده... تا مدتها فکرمان مشغول بود که اگر این کارهای زشت زناشویی است، پس
تجاوز ینی چیجوری؟!
بعد هم خیلی دانشمندطور، به این نتیجه رسیدیم که تجاوز لابد یه چیزی اضافه بر این
کارهاست و
مثلن یک آلتی چیزی هم جایی پنهان شده که ما خبر نداریم!
اول دبیرستان
باشی و این همه نادون! خب با این اوصاف عجیب است که 17 سالگی عاشق یکی بشوم و هشت سال هم به زندگی نکبت باری ادامه بدهم و مدام با خودم فکر کنم درستش لابد همینجوری است؟!
پ.ن: بسیار هم مناسبت دارد با همگروه شدنمان در جام جهانی با بوسنی. بعله!