حالِ بدی دارم. نفسک تازه از راه رسیده است. مرا میبیند که دولا دولا راه میروم. دردِ بدی دارم. چندماهی است که این درد را تجربه میکنم. گفتند شاید کیست داری... ولی سونوگرافی چیزی را نشان نداده است. زانو زدهام روی زمین. یک بالش را بغل کردهام و مچالهطور، پیشانیام را چسباندهام به فرش. دورم میچرخد. نمیخواهم نگرانش کنم اما درد بیشتر از این حرفهاست. "کجات درد میکنه؟ دلت؟ چرا؟ میخوای برات آب بیارم؟" نمیشود به بچه بگویم پریود شدهام. به جایش میگویم بذار مامان کمی همینطوری بخوابه... چشمهایم را میبندم. صدای پایش را میشنوم که میرود و میآید و یک کارهایی میکند. چشم که باز میکنم دورم پر از کوسن است. یک لیوان آب توی سینی. گوشیهایم را آورده کنارم. کنترل تلوزیون را هم. پتوی کوچک خودش را رویم میاندازد. دو تا کتاب، از کتابهایی که روی تختخوابم و کنار بالشم توی اتاق بوده را هم آورده است. "یک زنِ بدبخت" براتیگان را باز میکند. مکث میکند: "مامان این شکل نداره ها! دوسش داری؟" سر تکان میدهم. کنارم دراز میکشد بلند میخواند: ی ِ ک... زَ ن ِ ... بُ.. بَد... نه صبر کن الان میام حالتو خوب میکنم!
کتاب را پرت میکند و میدود به اتاقش... وقتی برمیگردد، کتابِ "پونیهای من زرنگند" توی دستش است. بلند بلند شعر میخواند و گاهی وسطهایش دست میکشد به موهای من...
درد هنوز سرجایش است. اما دارم لذت میبرم... نمیتوانم بغلش کنم حتی... اما روی ابرهام... عمرن بفهمید!
۶ نظر:
خدا حفظش کنه.
خودت هم یه کم موضوع رو پیگیری کن خب!!!!!
الهي
:)
چه عالی ...تصورش زیاد سخت نیست
خدا حفظش کنه
:)
واي اين دخترت واقعا محشره.معلومه كه خيلي با محبت و دوست داشتنيه.خوش به حال مامانش ;)
دقیقن حست رو میفهمم:)
ارسال یک نظر