مهمون دارم. تو سر و صدای شوخی و خندهی بچهها، میرم که نفسک رو بخوابونم. میبوسمش و میخوام از کنار تختش بلند شم که میگه: مامان باباجون به من گفت من مامانتو خیلی خیلی دوست دارم. فقط چون تو بچهامی تو رو چندتا بیشتر دوست دارم. چرا تو باباجون رو دوست نداری؟
همون جوابی که هزار بار بهش دادمو میدم: منم بابا جون رو دوست دارم عزیزم. اون پدر توئه...
شونه میندازه بالا و با یه حالت کلافهای نفس میکشه و میگه: نه به خاطر اینکه بابای منه. اینجوری قبول نیست!
میگم خیله خب دوسش دارم چون یه روزی شوهرم بوده... خوبه؟!
میگه: آره. دوست داشتن باید دلیلش اینجوری باشه نه اینکه بگی چون یه نفر بابای یه نفره!
پ.ن: آخ بچه... بچه... من تو رو نداشتم چیکار میکردم؟!