میگوید رفیقیم. دوستیم. تو بگو من چکار باید بکنم. من اما گیجم. حتی نمیتوانم درکاش کنم. رابطهی جدیدی را شروع کرده، در عین حال، رابطهی قدیمی را تمام نکرده است. میگوید کمرنگش کردم. خودش کمکم میفهمد! استدلالش هم این است که اینطوری آن طرف کمتر آسیب میبیند!
نمیتوانم این عدم صداقت را درک کنم. میگویم: من همیشه وقتی کسی را نخواستهام گفتهام و تمامش کردهام. میگوید: سخت است... نمیشود... نمیتوانم... میگویم خب برای من هم سخت بودهاست حتی گاهی شهامت مکالمهی رودرو را نداشته ام و دورادور تمامش کردهام. اما تمامش کردم...
میگوید: این عدم صداقت نیست. دروغی نگفتهام. فقط بعضی چیزها را نگفتهام! تو به آن طرف رابطه فکر نکردی که چقدر اذیت میشود... بیرحمی است! آدم کم کم برود بهتر است!
میگویم: چرا اینجوری نگاهش میکنی... چرا به خودت نمیگویی آن طرفِ رابطه حق دارد صداقت ببیند... حق دارد بداند طرفش دوستش ندارد یا به هر دلیلی رابطهی جدیدی را شروع کرده است... کمرنگ ینی چه؟ زنگ نزنی... تماسهایش را یکی در میان جواب بدهی... بدخلقی کنی... که کمکم رفته باشی؟!
بر موضعاش پافشاری میکند. من هم اصرار نمیکنم...
اما یک چیزی را میخواهم اینجا و برای ابد ثبت کنم: با من از این کارها نکنید. نیازی به این قایمموشکبازیها نیست. من بیرحمی صادقانه را به دلسوزیهای ریاکارانه ترجیح میدهم... این از من!