خیلی جدی و خیلی محکم نوشته بودم آدم بیخیالِ رفاقتِ چندین و چند ساله بشود بهتر است تا اینکه فلان ماجرا را تحمل کند... عصبانی بودم. میدانستم همه چیز برایم تمام شده است. دیگر دوست نخواهیم شد. من آدم کینهای نبودم و نیستم اما میدانستم که دیگر اعتماد و صمیمیت ما از بین رفته است. خشم و اندوه تمام روز همراهم بود. به تلفنهایش جواب ندادم. گفتم بیرونم... فکر کردم مهم نیست که بداند از چه چیزی ناراحتم... مهم این است که در ذهن من قاضی رایاش را صادر کرده است!
رفتم بیرون. به خانه که برگشتم پشت در منتظرم بود. نمیخواستم ببینماش... نمیخواستم حرف بزنیم... اما از یک شهر دیگر... بکوبی خودت را برسانی... پشت در منتظر مانده باشی...
تمام چند ساعت را فقط گفت ببخشید. اشتباه کردم. هیچ دلیلی نداشت جز این که اشتباه کرده است. هزار بار گفت ببخشید، اشتباه کردم... اشتباه کردم... ببخشید...
من اما دیگر یادم نبود که چکار کرده است... تمام مدت به این فکر میکردم که روبروی من نشسته و با شهامت میگوید هیچ دلیلی ندارم... هیچ توجیهی ندارم جز این که اشتباه کردم... ببخش... ببخش... و من هرگز... هرگز... در زندگیام اینقدر شهامت نداشتم... اشتباه کرده باشم و اعتراف کنم و بدون این که توجیهش کنم و دنبال مقصر بگردم، رفته باشم و صاف توی چشمهای طرف گفته باشم ببخشید...
بخشیدم و گذشتم... آشتی کردیم... مردد و بیاعتماد بغلش کردم. گفتم باز رفیقیم... و یادم رفت که چقدر از دستش ناراحت بودهام. اما یادم نرفت که من بلد نیستم... منِ مغرورِ ابله! ببخشید گفتن بلد نیستم. گفتنِ این حرف چقدر برایم سخت باشد خوب است؟!
بخشیدم و گذشتم... آشتی کردیم... مردد و بیاعتماد بغلش کردم. گفتم باز رفیقیم... و یادم رفت که چقدر از دستش ناراحت بودهام. اما یادم نرفت که من بلد نیستم... منِ مغرورِ ابله! ببخشید گفتن بلد نیستم. گفتنِ این حرف چقدر برایم سخت باشد خوب است؟!