۱۳۹۱ آبان ۴, پنجشنبه

طعمِ تلخِ حقیقت

می‌گویند وقتی می‌خواهی از موضوعی دفاع کنی، فکر نکن همه‌ی حقیقت پیشِ توست... حواس‌ات باشد که شاید بخشی از حقیقت در دست‌های طرف مقابل مانده باشد! وقتی مشکلی پیش می‌آید به خودتان و آن‌طرفِ رابطه فرصت بدهید. عصبانی نشوید. فوری قضاوت نکنید. بگذارید از خودش دفاع کند... توجیه کند... حرف بزند... اجازه بدهید زمان بگذرد. خشم و ناراحتی کم‌رنگ شود و کمی منطق جایش را بگیرد. ولی هرچیزی در زمان خودش موثر است. مثلن بیست و چهار ساعت زمان دادن برای رفع یک سوتفاهم، برای یک توضیحِ ساده، خوب است. کافی‌ست. حالا اگر شد چهل و هشت ساعت دیگر به حرفایش گوش ندهید. دیگر برای‌تان مهم نباشد که چقدر باورپذیر است و چقدر باورپذیر نیست. درست است که زمان خیلی چیزها را حل می‌کند... اما ارزش خیلی کارها را هم از بین می‌برد... مثل این است که فرصت داده باشید یکی به ناراحتی شما گفته باشد بی‌خیال! بعدن حلش می‌کنم!

پ.ن: این ماجرای حقیقت یه آیینه بود افتاد شکست و هرتیکه‌اش دست یکیه از کجا اومده؟ کسی یادش هست؟!

۸ نظر:

innaoon گفت...

ماجرای آیینه رو نه، ولی ماجرای فیل رو میدونم واسه مولانا است. :)
در این مورد هم کاملا باهات موافقم. همین که هرکسی به خودش حق میده یعنی یه بخشی از حقیقت رو داره.

الهام گفت...

من نميدونم چرا هميشه با اين قسمت نظر دهيت مشكل دارم.احساس ميكنم چندين باز نظر گذاشتم اما انگار نرسيده بهت.ولي در كل خواستم بگم خيلي نوشته هاتو دوست دارم.خيلي اشونو درك ميكنم.الانم خواستم واسه پست بالاييت نظر بدم كه نشد :دي
فقط خواستم بگم جمله ي آخرت و خيلي قبول دارم.به نظرم ما دخترا تو روابط صادقتريم پسرا خيلي محافظه كارترن و البته بيشتر به خودشون فكر ميكنن و به نظرم دروغه كه بگن بي رحميه! نخير نميتونن مستقيم بگن حرفايي كه يه روز بهت زديم تخموم شده و رفته حالا دنبال يه حس و حال جديد ديگه ام....
elham_tajik25@yahoo.com

پرواز گفت...

چند روزه صفحتو دیدم و حدود 50 تا پستو خوندم. خیلی دوست داشتم.
برام جالبه با اینکه 10سالی ازت کوچکترم و مجرد، خیلی باهات همزاد پنداری میکنم.

آنی گفت...

خب... دیروز با آدرس وبلاگ آخرم - ققنوس روی کاناپه- اومدم گفتم که وبلاگت رو دوست دارم....
امروز اومدم بگم که عاشق وبلاگت شدم... همینطور دارم آرشیو رو برعکس میخونم و میرم عقب...
جالب اینجاست که فرقی نمیکنه از عقب بخونی بیای جلو یا از جلو بخونی بری عقب....
هر پستی جای خودش رو داره و ...
قلم بسیار زیبایی داره....
یه جور حس خنکی به من میده... همراه با آرامش ... حتی وقتی در مورد نگرانیهای مادرانه حرف میزنی که من با تمام وجودم میفهممش... ولی بازهم آرامشه .. انگاری به آدم میگه همه چی خیلی بهتر از اونیه که ما حسش میکنیم...
بابت این لحظه های زیبا که برام ساختی ممنونم....

آنی گفت...

نمیدونم باید بگم ببخشید یا نه که اینهمه میام و هی مینویسم....
یه جا هست مال سال ۲۰۱۰ راجع به نفسک گفتی... راجع به آدمایی که میان میگن به خاطر بچه تحمل کن....
بعد یه جا گفتی که ازت پرسیده جدا شدن یعنی چی و بعد گفته شماجدا نشید... و تو کلی غصه خوردی....
همه رو میفهمم....
چرا؟ چون من بچه طلاقم.... چون بعد ۳۷ زندگی زن بابام برگشته میگه اون حرفت واسه بابات از همه بدتر بود که وقتی بچه بودی گفته بودی...
ظاهرا بابام پرسیده بوده چی میخوام و من گفته بودم هیچی... و بعد اصرار اون گفته بودم میخوام مامان و بابام با هم باشن....
راستش یادم نمیاد اصلا...
و راست ترش اینکه از وقتی یادم میاد هیچ دلم نمیخواسته مامان و بابام با هم باشن...
همین!
http://ghooghi.blogspot.com

آنی گفت...

یه جایی نمیدونم توی کدوم وبلاگت ... قبلی یا این... یادته نوشته بودی نفسک با یه دختر تپل به اسم بیتا رفته بودن در خونه همسایه رو زده بودن؟ حتما یادته خب... یه جوری این قضیه روی روان من بود... راستش همه ش فکر میکردم بیتا اگه میخواست کرم بریزه که بعدش خودش در میرفت... یا نمیومد تعریف کنه چی شده...
امروز وسط ظرف شستن بدون اینکه این موضوع توی ضمیرخودآگاهم باشه یهو به ذهنم رسید نفسک میخواسته بره خونه ش... بیتا احساس کرده بزرکتره... خواسته کمک کنه... دست نفسک رو گرفته برده برسونه خونه ش... خونه رو اشتباه گرفتن.... در زدن.... و خب دیده نفسک بچه س.... کسی دعواش نمیکنه - !!!! - گفته این در زده.... بعد هم بازم سعی کرده خونه ی نفسک رو پیدا کنه... نشون به اون نشون که دستش رو گرفته و سوار آسانسورش کرده و دنبال خونه ش میگشته و پیدا نکرده خب....
بدترین کار اینه که آدم بشینه آرشیو یه وبلاگ رو بخونه و بعد بره عقبتر و ...

آنی گفت...

راستی چرا من نفهمیدم تو کی رفتی سرکار؟

صدفی گفت...

آخ ... من مدتهای زیادیه که میخوام اینو به اطرافیانم که اینطور همه چیز رو بی ارزش میبینن تفهیم کنم ولی بلد نبودم مثل تو بنویسم طوری که ملموس و قابل درک باشه... واقعا اینکه بذاریم اونقر زمان بگذره تا همه چیز رو کمرنگ و حل کنه خیلی ناراحت کننده است.... این چیزیه که طرف من داره منو باهاش عذاب میده و خب... من دیگه بریدم...