امروز خواستم بیام و اینجا بنویسم که اینهمه روز از سرِ کار رفتنم میگذره و من هنوز نتونستم با هیچ کس دوست بشم. یه دختره هست که عاشق حرف زدنشم... یکی شون هست که همه ازش حساب میبرن... یکی از آقاها... یکی از خانوما...
ولی درست وقتی که خواستم همینا رو بنویسم متوجه شدم که من نخواستم با کسی دوست بشم. هیچ وقت من باکسی دوست نمیشم. همیشه آدمان که با من دوست میشن... آدمان که میان جلو... آدمان که میخوان و به من نزدیک میشن... من هیچ وقت عرضه نداشتم دوست پیدا کنم... هیچ وقت شهامت نزدیک شدن به آدمها رو نداشتم. همیشه مردد بودم. همیشه مردد هستم. گمونم اگر این یه نخود جذابیت ظاهری رو هم نداشتم لابد یه بیچارهی تنها و بی کسی میشدم که تو کتابا ازش بنویسن... یه کتاب بود که خیلی دوسش داشتم... بعد یه مقدمهی محشر داشت از زندگی نویسندهی بیسواد و عجیبش که روزای آخر عمرش، دوست داشته زودتر بمیره و فقط تو خیابونا راه میرفته و میگفته: خدا دلت برام بسوزه...
نمیدونم چرا منو یاد خودم میندازه...