میگه جدی باش. مامانا باید جذبه داشته باشن... بعد من یاد اون وقتی میافتم که...
که با آبرنگش گند زده به همهچی و حق به جانب میگه اینا خلاقیته!
که رفته سراغ لوازم آرایش من... همهی رنگهای سایهام با هم قاطی شدن... پودر شدن... خودشم شبیه دلقکا شده...
که بهش میگم آشغال بستنی که خوردی بنداز تو سطل آشغال میگه: "نه خواهش میکنم مامان تو بنداز.. به خدا تعارف نمیکنم!"
که باید مشق بنویسه و تو اتاقش بلند بلند آواز میخونه: "مامانِ من مهربونه... میخواد مشقامو برام بنویسه!"
که دارم با تلفن حرف میزنم. تند تند با من حرف میزنه. بهش تشر میزنم که، چندبار بگم وقتی با تلفن حرف میزنم نمیتونم با تو هم حرف بزنم. جواب میده: خب تو با من حرف نزن. من دارم با تو حرف میزنم!
بعد مامانا اینجور وقتا چجوری جدیان؟!
۸ نظر:
"نه خواهش میکنم مامان تو بنداز.. به خدا تعارف نمیکنم!"
ای واااایییی :))))))))
وقتی که جدی باشی جتما میگه مامانا باید مهربون باشن
ای جانم عزیزم. بوووس
مامان شدن و مامان بودن و مامان ماندن چه کار سختیه ، خوشحالم که نمی تونم مامان باشم :)
امیدوارم هر دو همیشه درکنار هم شاد و سلامت باشید
ای وروجک عزیز شیرین زبون :)
اینجا رو تووی گودر فیسبوک پیدا کردم، بعد یه شب تا صبح همشو خوندم از اول تا آخرشو:)
لذت بردم، یه جاهایی خندیدن، یه جاهایی غصه خوردم، ولی در کل لذت بردم
همیشه باشی و همیشه بنویس
سلام. حالتون خوبه؟ من مطمئن نیستم که شما منو یادتون بیاد اما من و شما همدیگرو می شناسیم. اینو برای این نمی گم که یه وقت خدای نکرده بخوام سر از کاراتون در بیارم یا باعث بشم برای اینجا نوشتن احساس راحتی نکنید. فقط دلم می خواست حرفهایی رو که سالهاست روی دلم مونده بهتون بزنم. حرفهایی که می دونم خودتون هم می دونید اما شاید اگر من یا هر کس دیگه ای بهتون بگه براتون قوت قلب باشه. من خیلی وقتها ارزو کردم دوست شما باشم اما می دونم شاید شما نمی تونستید به من اعتماد کنید. فقط می خوام بدونید همیشه تحسینتون کردم. چه از نظر زیبایی و شکل ظاهری و چه از نظر اخلاق و منش و سواد و تحصیلات. همیشه احساس کردم که حروم شدید و می تونستید زندگی خیلی بهتری داشته باشید و همیشه تو فکر این بودم که کجا هستید و چه کار می کنید. ما فقط چند باری با هم سلام و علیک کردیم اما من همیشه خیلی تو فکر شما بودم و هستم. توی این سالها خیلی توی نت دنبالتون گشتم تا ببینم کجایید و چه کار می کنید. همیشه نگران شما و دختر گلیتون بودم اما خدا رو شکر انگار خوب از پس خودتون بر میاید. خوشحالم که رها شدید. به معنای واقعی. خوشحالم که زندگیتونو تو دست خودتون گرفتید و روی پای خودتون ایستادید. خوشحالم که خودتونو از اون همه بی اعتنایی و نامهربانی رها کردید... واقعا خوشحالم. صفحه اول کتابتون نوشتید کهاونو به همسر سابقتون تقدیم می کنید چون رویای نویسنده شدن شما رو برآورده کرده... شاید بعضی وقتها باید از آدمهایی که به ما ظلم می کنن تشکر کنیم که به ما تلنگر می زنن تا یادمون بیاد چقدر ساده می تونیم خومونو ببازیم و در کابوس زندگی کنیم. براتون زندگی خوبی رو در کنار دخترتون آرزو می کنم. من بازم اینجا سر می زنم تا ببینم اگر مخالفتی ندارید باز هم نوشته هاتونو بخونم. اگر دوست نداشتید توی پست بعدیتون بنویسید اون وقت من دیگه نمیام . خوش و خرم باشید!
aziiizaaam aaliiieee
ارسال یک نظر