با رفقا توی کافه بودیم. از آن وقتهای سرخوشی بود که میتوانستم به هرچیزی بخندم. میز بغلی چند مردجوان بودند و برخلاف ما آرام و بی سرو صدا. چیزی را اشتباه آورده بودند، یا نیاورده بودند. من گفته بودم میروم با فروشنده حرف بزنم. ایستاده بودم به حرف زدن که شنیدم "سلام". یکی از مردانِ جوانِ میز بغلی بود. شوخیهایش بانمک بود... یا... گفتم که از آن وقتهای خوشام بود. درست بعد از اینکه کارتش را روی پیشخوان چوبیِ کافه هل داده بود سمتِ من پرسیده بود: راستی اون مردی که کنارت نشسته بود، شوهرته؟! من مانده بودم برای جواب. جای اینکه بگویم معلوم است که نیست... یا نه دوست است... پرسیده بودم واقعن اگر شوهرم بود هم به من شماره میدادید؟ او هم مکث کرده بود... انگار مردد شده بود که چه جوابی درستتر است. گفته بود: نه... خب... ولی تو خیلی خوب میخندی! و من ناگهان احساس یاس کرده بودم. به کل ناامید شده بودم ازش. نمیدانم چرا با علم و تکنولوژی پیشرفت نمیکنم... فکر میکنم اقتضای سن و سالم باشد. هنوز به طرز شرمآوری به یک چیزهایی مثل خانواده... تعهد... زن... شوهر... یا وفاداری... اعتقاد دارم و این باعث میشود که بین باقی آدمها حالم دایناسورطور باشد!
پ.ن: ماجرا مربوط به بیش از یک سال پیش است.
پ.ن: ماجرا مربوط به بیش از یک سال پیش است.