برایم مهمان رسیده بود... مشغول بودم... قرار بود هفت و نیم خانه باشد... پنج دقیقه گذشت... ده دقیقه... من وسط حرفهای مهمان به ساعت نگاه میکردم و گفتم: چرا نیامد؟... پانزده دقیقه گذشت... دور خودم میچرخیدم و دیگر حرفهای مهمان را نمیشنیدم... بیست دقیقه که شد، یک نگاه به ساعت کردم و بعد مثل دیوانهها پریدم مانتو و روسریام را برداشتم و دویدم توی حیاط... اتاقک نگهبانی... دفتر مدیر ساختمان... استراحتگاه نظافتچی ساختمان... همه راهافتاده بودند توی کرویدورها و نفسک را صدا میکردند... مثل یک آدم ضعیف گریه کردم... جلوی آنهمه آدم غریبه... نزدیک بود قلبم از دهانم بیرون بزند که گوشیام زنگ خورد... مهمان گفت بچه خانه است... دویدم توی راهروها و یکییکی به آدمهایی که سعی داشتند به من کمک کنند گفتم بچه پیدا شده است... وقتی رسیدم به خانه فقط نگاهش کردم... کل ماجرا پنج دقیقه هم طول نکشیده بود! دست چپم تیر میکشید... بلافاصله قرص قلبم را خوردم... شب ضربانم نامنظم بود و نگران بودم که ناچار شویم برویم بیمارستان... نمیتوانستم بخوابم... یکجورهایی از رفتار خودم شرمگین بودم... مهمان مدام میگفت: "صبر کن الان میاد... نرو..." انگار عقلم را از دست داده بودم... انگار نه... کاملن عقلم از کار افتاده بود... هرچیز سیاه و بدی توی ذهنم بالا و پایین میشد... تصویر صورت گریانش... یا بدن نیمه جانش... هیچ نقطهی روشنی توی ذهنم نبود...
حالا نزدیکم نشسته است... تمام لگوهایش راکف پذیرایی ریخته و بازی میکند. زیر لب آواز میخواند و برای عروسکهایش تولد گرفته است... و من فکر میکنم دفعهی بعد شاید بمیرم برای این بچه... و گمان نمیکنم این برای مادرها چیز عجیب و دور از ذهنی باشد...
۳ نظر:
چقدر دلم میخواست مادر باشم ..
سلام خانومی
خوبی؟نفسک چطوره؟
با تمام وجود درکت میکنم و میتونم بفهمم اون لحظه چی کشیدی.
منی که همیشه مامانم رو به خاطر این فکرهای سیاه سرزنش میکردم حالا خودم هزار بار ازش بدتر شدم.
چند روز پیش بارمان مثل تیری که از چله رها میشه دوید طرف آسانسور خونه مامانم. در آسانسور باز بود و پرید توش و در بسته شد!!!!!!!! همه اینا 3 ثانیه هم طول نکشید. من بجای اینکه صبر کنم ببینم آسانسور بالا داره میره یا پایین، دویدم توی راه پله و رفتم بالا! صدای بارمان از توی آسانسور میامد که ضجه میزد "نانا"!! آخ که وقتی آقای طبقه پایینی بارمان رو داد بغلم، دلم میخواست پا به پاش زار بزنم. مادر که باشی ....
ارسال یک نظر