۱۳۹۱ تیر ۴, یکشنبه

دلش بخواد "جیگر" بشه!

تیم مورد علاقه‌مون بازی رو برده... خوشحال زنگ می‌زنه... داریم حرف می‌زنیم... براش تعریف می‌کنم که تو فلان مهمونی: "اونم که قد بلند و خوش تیپ و خوشگله... فقط به درد مهمونی رفتن و اینا می‌خوره... کاملا ویترینی..." می‌خنده و می‌گه: "فقط؟! ینی به هیچ دردی نمی‌خوره؟ بذار بهش بگم!" می‌خندم و تصور می‌کنم که وقتی بشنوه چی‌کار می‌کنه... دست می‌ندازه دور شونه‌هام... منو به خودش می‌چسبونه و بلند بلند می‌خنده: "ای شیطون... من فقط به درد ویترین می‌خورم؟! آره؟! بی‌معرفت!" 
گاهی دوست دارم ازش بپرسم تو تا حالا تو زندگیت عصبانی شدی؟ واسه چیزی داد و بیداد کردی؟... مگه می‌شه مردی تو ایران رانندگی کنه و مدام به راننده‌های دیگه بد و بیراه نگه؟! چجوریه که تو همیشه خونسرد و خوبی؟ اصلن تا حالا به کسی بد و بیراه گفتی؟... نه... ممکن نیست... حالا خودش هیچی... دوست دارم ازش بپرسم... تو این زندگی شاهزاده‌طورت... پدر و مادرت به یکی یه دونه‌شون...به عزیز دردونه‌شون... تا حالا گفتن بالای چشت ابروئه؟ تا حالا دعوات کردن؟!... نه... گمون نکنم...
این‌جوریاس که گاهی فکر می‌کنم وقتی یه رابطه زیادی رو خط مستقیم میره جلو... بدون قهر... بدون دعوا... آدم یه هویی دلش می‌خواد خر بشه و جفتک بندازه...