لحظهها میگذره... روزا... هفتهها... ماهها... بعد تو هی از خودت میپرسی چرا برام عادی نمیشه؟ چرا هنوز اذیت میشم؟ تو یه مهمونی... بوی ادکلن شوهر دوستت... بوی نوشیدنی توی دستت... بوی سیگار... بغض میکنی... میگی چرا یادم نمیره؟ چرا برام عادی نمیشه؟ دوستات میزنن پشتت... بغلت میکنن... یا غر میزنن که جمع کن خودتو...
قبلتر، از دوستی پرسیده بودم چطور مینویسی ازش وقتی همه هردوتون رو میشناسن... و اینکه خودشم میخونه... میبینه هنوز دلتنگی... بهم گفت اینجا قلمروئه منه... اونقدر مینویسم که تموم بشه... حتی اگر موقع نوشتن تصور کنم داره با خوندنش پوزخند میزنه...
و من شروع کردم به نوشتن... و مدام فکر میکردم پس چرا تموم نمیشه...وقتی میدیدم آدمی که اصرار داشته عاشقته! برات کامنت بد و بیراه فینگلیش میذاره، یادم میافتاد که چقدر به رسمالخط آدمها اعتقاد داشت... و باز درد ادامه پیدا میکرد... و باز من هی از خودم میپرسیدم چرا تموم نمیشه؟!
بعد به راههای دیگه فکر کردم: مثل مازوخیستها عطرش رو میخری... به خودت میگی خب درد داره اما عوضش یه روزی میشه که دیگه بوی اون نیست، بوی حموم خونهاس...
اون آهنگی رو که بیشتر از همه تو ماشینش گوش میکردید رو هی میذاری... هی میذاری... و به خودت میگی باید تموم شه... باید یادم بره...
بعد یه روزی از روزای هفته... یه جمع دوستانه و تو تازه از سفر اومدی... حرفا... خبرها... فلانی اومده... فلانی رفته... و یه هو متوجه میشی که مدتیه بهش فکر نکردی... اصلا صداش تو گوشت نبوده... خاطرههاتون یادت نیومده... و خبرای جدید اذیتت نمیکنه... و همون موقعی که منتظرش نبودی... درست وقتی که فکرشو نمیکردی...میبینی همه چی تموم شده... تونستی اره رو بکشی بیرون...