۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

این دیگه یه التماسه...

من زیاد نمی‌خندم اما اغلب بلند می‌خندم و خیلی جاها خودم دوستش ندارم چون هنوز از قدیم، از بچگی‌هایم، ته ذهنم مانده که دختر نباید بلند بخندد. پیش آمده بود که بشنوم: خوب می‌خندی... یا... خنده‌ات یاد آدم می‌ماند. اما صدای خنده برایم مفهومی نداشت. تا آن شب. دل توی دلم نبود برسم و زنگ بزنم. از مهمانی چیزی نفهمیدم. دلم مانده بود پیشش. که نوشته بود دل‌گیر و بی‌حوصله است... بغض دارد. نمی‌دانستم حرف زدن‌مان چه تاثیری دارد. فقط می‌خواستم زنگ بزنم و حرف بزنیم.
ماجراهای مهمانی را تعریف کردم...شوخی کردم... و یک‌هو متوجه شدم یک چیزی کم است. نمی‌خندید... از آن خنده‌های بلند که مخصوص خودش است. ساکت شدم. مانده بودم که چه چیز می‌تواند حالش را خوش کند. صدای موسیقی می‌آمد. گفت لینکش را شر کرده‌ام. گفتم دیدم... و یک‌جوری... مخصوص خودش... با آن لحن غصه‌دار دیوانه‌کننده‌اش زمزمه کرد: "من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندونی، این دیگه یه التماسِ من می‌خوام بیایی بمونی..."
باید هزار بار مرده باشم تا نفهمد که اشک می‌ریزم تا با یک صدای معمولی بگویم: نکن این‌کارو رو با خودت... نکن...
آدم باید خنده‌ی رفیقش را بشنود نه بغضش را... وای به وقتی که نتوانی حتی کلمه‌ای برای تسکینش پیدا کنی...
آخ... رفیق همه خاطره‌هام... بخند... تو فقط بخند...